انجمن شاهنامه خوانی پیوندِ مهر

نامۀ باستان ویرایش دکتر کزازی

انجمن شاهنامه خوانی پیوندِ مهر

نامۀ باستان ویرایش دکتر کزازی

رفتن کاوس به مازندران 1037-1105

داستان را از اینجا بشنوید(پروانه)


رفتن کاوس به مازندران

1037چو زالِ سپهبَد زِ پهلَو برفت،دُمادُم سپه روی بنهاد تفت.

به توس و به گودرز فرمود شاه،کشیدن سپه، سر نهادن به راه.

چو شب روز شد، شاه و جنگاوران نهادند سر سویِ مازندران.
1040به میلاد بسپرد ایران زمین،کلید در ِگنج و گاه و نگین.

 بدو گفت:« اگر دشمن آید پدید،    تو را تیغِ کینه بباید کشید.

 ز هر بد، به زال و به رستم پناه، که پشتِ سپاهند و زیبایِ گاه».

 دگر روز، برخاست آوایِ کوس؛ سپه را همی راند گودرز و توس.

 همی رفت کاوس لشکر فروز؛بزد گاه، بر پیشِ کوه اسپروز.
1045به جایی که پنهان شود آفتاب،بدان جایگه ساخت آرام و خواب؛

کجا جای دیوانِ دُژخیم بود؛بدان جایگه، پیل را بیم بود.

بگسترد زربفت بر مِیشسار؛هوا پر ز بویِ میِ خوشگوار.

همه پهلوانانِ فرخنده پی نشستند ،در پیش کاوس کی،

همه شب، می و مجلس آراستند؛به شبگیر کز خواب برخاستند،
1050 پراگنده، نزدیک شاه آمدند؛ کمر بسته و با کلاه آمدند.

 بفرمود پس گیو را شهریار،دوباره گزیدن ز لشکر هزار؛

کسی کو گراید به گرز ِگران؛گشایندۀ شهرِ مازندران؛

«هر آن کس که بینی ز پیر و جوان،تنی کُن که او را نباشد روان؛

وز او، هرچه آباد بینی، بسوز؛شب آور هرآنجا که باشی، به روز.
1055چنین، تا به دیوان رسد آگهی،جهان کن سراسر ز جادو تهی».

کمر بست و رفت از درِ شاه گیو؛ز لشکر، گزین کرد گُردانِ نیو.

بشد تا درِ شهرِ مازندران؛ببارید شمشیر و گرزِ گران.

 زن و کودک و مردِ با دستوار، نیافت، از سرِ تیغِ او، زینهار.
همی سوخت و غارت همی کرد شهر؛بپالود، بر جایِ تریاک، زهر.
1060یکی چون بهشتِ برین شهر دید؛ که چون  او نبُد دیده، تا دهر دید.

 به هر کوی و برزن ،فزون از هزار، پرستارِ با طوق و با گوشوار.

 پرستنده ز این بیشتر با کلاه؛ به چهره، به کردار تابنده ماه.

 به هر جای گنجی برآگنده زر؛ به یک جای، دینار  و دیگر، گهر.
بی اندازه، گِرد اندرش، چارپای؛بهشتی است گفتی هم ایدون به جای.
1065به کاوس بردند از آن آگهی، از آن خرٌمی جای و آن فرٌهی.

 همی گفت:« خرٌم زیاد آن که گفت  که مازندران را بهشت است جفت!

 همه شهر گویی مگر بت پرست، ز دیبای چین، بر گل آذین ببست.

 بتان بهشتند گویی دُرُست؛ به گلنارشان، روی رضوان بشُست».

 چو یک هفته بگذشت، ایرانیان  ز غارت گشادند یکسر میان.
1070 خبر شد بر شاهِ مازندران، دلش گشت پر درد و سر شد گران.

 ز دیوان، به پیش اندرش، سنجه بود؛که جان و تنش ز آن سخن رنجه بود.

 بدو گفت:« رو نزد دیوِ سپید؛ چنان رو که بر چرخِ گردنده، شید.

 بگویش که:" آمد به مازندران، به غارت از ایران سپاهی گران.

جهانجوی کاوسشان پیشرو؛یکی لشکری جنگسازانِ نو.
1075کنون گر نباشی تو فریادرس،نبینی به مازندران نیز کس:"».

 برفت او به نزدیکِ آن جنگ ساز؛بگفت آنچه بشنید از آن سرفراز.

چنین داد پاسخش دیو سپید،که:« زود آمدن شاه را ده نوید؛

بیایم کنون، با سپاهی گران؛ببرٌم پیِ او، ز مازندران».

برآمد چو ابری سیه، با سپاه؛جهان کرد، چون رویِ زنگی، سیاه.
1080چو دریایِ قار است، گفتی، جهان؛همه روشناییش گشته نِهان.

یکی خیمه ای زد سیه تر ز قیر؛سیه شد جهان؛ چشمها خیر خیر؛

 وز ایشان فراوان تبه کرد نیز؛نبود از بدِ بخت مانیده چیز.

چو بگذشت شب روز نزدیک شد،جهانجوی را چشم تاریک شد.

ز لشکر، دو بهره شده تیره چشم؛سرِ نامداران شده پر ز خشم.
1085چو تاریک شد چشمِ کاوس شاه،بد آمد ز کردارِ او بر سپاه.

همه گنج تاراج و لشکر اسیر؛جوان دولت تیز برگشت پیر.

همان داستان یاد باید گرفت،که خیره بماند شگفت از شگفت

سپهبد چنین گفت چون دید رنج  که ذستور بیدار بهتر ز گنج

به سختی چو یک هفته اندر کشید  نیامد همی روشنایی پدید
1090به هشتم، بغرید دیو سپید،که:« ای شاهِ بی بر، به کردارِ بید!

همی برتری را، بیاراستی؛چراگاهِ مازندران خواستی.

همی نیروی خویش را پیلِ مست،ندارد ، نگردد از او مور پست.

چو با تاج و با تخت نشکیفتی،خرد را بدین گونه بفریفتی.

کنون آنچه اندر خوری، کار تُست؛دلت یافت آن آرزوها که جُست».
1095از آن نرٌه دیوان خنجر گزار،گزین کرد جنگی ده و دو هزار.

برایرانیان بر، نگهدار کرد؛سر ِسرکشان پر ز تیمار کرد.

خورش دادشان لختکی از  سبوز؛بدان تا گذارند روزی به روز؛

وز آن پس، همه گنج شاه و سپاه،چه از تاج یاقوت و پیروزه گاه،

سپرد آنچه دید، از کران تا کران،به ارژنگ، سالارِ مازندران؛
1100« برِ شاه بر- گفت و او را بگوی،که:" کامت برآمد؛ بهانه مجوی؛

که شاه و دلیرانِ ایران سپاه نه خورشید بینند روشن، نه ماه.

 به کشتن نکردم، بر او بر ،نهیب،بدان تا بداند فراز از نشیب.

به زاری و سختی برآیدش هوش؛

 کسی نیز ننهد، بر این کار، گوش"».

1104
1105
چو ارژنگ بشنید گفتارِ اوی،
همی رفت با لشکر و خواسته؛ 
به مازندران شاه، بنهاد روی.
اسیران و اسبانِ آراسته.

     

1036-پهلو: شهر آبادانی

1042- زیبا: زیبنده

1046-دُژخیم: بدنهاد

1047- میشسار:

1052- شهر: کشور

1059-بپالوده: تراواندن و بیرون ریختن

1067- دیبای چین: روی سپید

         گل: گونۀ سرخ و شاداب

1071- سنجه: یکی از دیوان مازندران

1079-:زنگی: سیاهپوست

1083-جهانجوی: کاوس

1081- سر نامداران- کاوس

1088- دستور: وزیر

1097- سبوز: سبوس

1099-ارژنگ: نام دیو




















نظرات 12 + ارسال نظر
ساحل شنبه 6 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 01:18 ق.ظ http://lizard0077.blogfa.com/

این بیت خیلی ترسناک بود:

وز او، هرچه آباد بینی، بسوز؛
شب آور هرآنجا که باشی، به روز.

و ...

اطلاعاتی که در مورد مازندران در کامنت های مختلف خواندم، خیلی جالب بود. ممنون از همه.

فلورا پنج‌شنبه 4 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 07:25 ب.ظ

درود به دوستان
داستان رو دیر خوندم اما خوبه که با صدای پروانه بانو گوش دادم
داستان سرشار از کلمه ها و واژه های زیبا و ابیات قشنگه... اما قشنگترین شون کلام دیو سپیده که میگه:

به کشتن نکردم بر او بر نهیب
بدان تا بداند فراز از نشیب

کاش همه وقتی در موضع قدرت هستیم چنین تفکری درباره ی "مور ِ پست" ِ زیر دست داشته باشیم

محسن چهارشنبه 3 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 09:39 ق.ظ

من منظورم از دیو دماوند نبود.
امام زاده ها اگر آتشکده باشند که واویلاست. ینی هزاران سال پیش این همه آتشکده داشتیم؟
بهرحال بهرتر است بگوییم که امام زاده ها به این آتشکده ها پناه آوردند و در آن جا مردند و در آن جا دفن شدند. با این حسابی که می یفرمایید آرامگاه هم فراهم بوده.

مصطفی سعادتی سه‌شنبه 2 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 09:53 ق.ظ http://www.rahekherad.blogfa.com

فکر می کنم میشسار باید به معنای تخت شاهنشاهی باشد.
در مورد دستور فکر می کنم این واژه به معنای وزیر نباشد .یا واژه دیگری باید به جای دستور باشد...اگه به جای واژه دستور از واژه رای استفاده کنیم چطوره؟
سپهبد چنین گفت چون دید رنج/که رای بیدار بهتر زگنج
البته این واژه رو به این دلیل انتخاب نمودم که با توجه به روند داستان می تواند نشان بدهد که کاووس از کار خودش پشیمان شده است...
پاینده باشید

نوشتن معنی واژه میشسار از قلم افتاده ولی شور بختان وقت نکردم بنشینم برای اصلاح واکنون میروم تا معنی اش را از نامه باستان می نویسم.

معنی واژه را از نامه ی باستان خواندم:کاوس از کرده خویش پشیمان است و یاد اندرز آن پیر نیک اندیش می آید وارج و ارزش آن را می شناسد و می گوید:«دستو ر و رایزنی بیدار دل و آگاه از هر گنج گرامی تر و گرانمایه تر است«

پس منظور از دستور زال است و دیدگاه شما درست است که کاوس پشیمان شده و من هم کلا به کاوس بدبین هستم.

خرم بوید

محسن دوشنبه 1 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 09:00 ب.ظ http://hhttp://nashibofaraz.blogsky.com/1391/03/01/post-127/

من این جا یک تبلیغی بکنم برای ویژه نامه ی نشریه خراسان به مناسبت بزرگداشت روز فردوسی. این جا را ببینید:
http://nashibofaraz.blogsky.com/1391/03/01/post-127/

مصطفی سعادتی دوشنبه 1 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 11:55 ق.ظ http://www.rahekherad.blogfa.com

با درود و سپاس
1- معنای واژه میشسار نوشته نشده است.
2-فکر میکنم این بیت از شاهنامه مسکو زیباتر باشد:
همه شهر گویی مگر بتکده ست/ زدیبای چین بر گل آذین زدست
3-دستور بیدار بهتر زگنج منظور چه کسی است؟

با درود فراوان
1- سپاسگزارم که خواندید و دیدید
در نخستین وقت آزاد دستی دوباره به واژه نامه می برم که برخی معنی ها جا مانده است

2-بله زیبا تر است
سال 90 نامه ی باستان جدید ویرایش شده منتشر شده است شما سری جدید را دارید؟
برخی بیتها کم و یا اضافه و یا تغییراتی در آنها داده اند.
در شاهنامه خالقی هم نگاه می کنم تا ببینم دیگر شاهنامه ها چه گفته اند.
و با بیت شما مقایسه می کنم


3- من هم همین پرسش را از خودم کردم وبا خودم نتیجه گرفتم: این شبیه همان کار افراسیاب وقتی رستم خدمتش رسید چنان فرار کرد و چنان ترسیده بود تا رسید توران به پدرش گفت تو منو فرستادی کین خواهی در صورتی که خودش پشنگ رو راضی کرده بود

حالا اینجا انجمن پهلوانان که راضی نبودند و حتی پیک فرستادند و به زال گفتند اگر گل به سر داری مشور! حالا که گیر افتاده میندازه تقصیر «دستور» ش! شبیه این آدمها این روزها هم زیاد داریم

این شخصیت کاوس منو به شدت عصبانی می کنه!

از دید شما منظور چه کسی است؟

داستان سیاوش: داستان سیاوش را در همایش دنبال می کنیم آنجا هم اگر سری بزنید خوشحال خواهم شد از دیدگاهها و راهنمایی های انجمن شاهنامه خوانان آغاجاری سود ببریم.
امیدوارم به زودی به گرد شما برسیم.

پروانه دوشنبه 1 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 11:24 ق.ظ

دیو سپید مازندران و دماوند :

ملک الشعرای بهار گفته است:

ای دیو سپید پای در بند/ ای گنبد گیتی ای دماوند
خامش منشین سخن همی گوی/....

دکتر جنیدی :
«نبرد با دیوان مازندرانی چیزی نیست مگر نبرد ایرانیان با سختی‏ها و شگفتی‏های دوین‏ها و مازهای کوهستان البرز یا تپیشخوارگر که بلندترین و زورمندترین آنان نیز دیو سپید یا دماوند سپیدپوش بوده باشد.»(مقدمه فریدون جنیدی بر واژه‏نامه مازندرانی، ص 5)

به نظر خالقی مطلق این نبرد،حکایت جنگ ایرانیان راست دین‏ و دیوان مازندران است.چون دین زردشت به دلیل دشواری راه به‏ مازندران نمی‏رسید،هنوز اهالی مازندران کافر بودند و دیوان باستان‏ را ستایش می‏کردند و همان هند و اروپاییان بودند که در ایران معنی‏ «عفریت»گرفته بودند.این دیو سپید شاید از خدایان بزرگ آنها بوده‏ باشد و با وجود نام سپید،تن سیاه و موی شیری رنگ داشته است‏ (خالقی مطلق 1381:412).

رشاد یکشنبه 31 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 12:54 ب.ظ

سه سال قبل که چند روزی را به دهی دورافتاده در اطراف بابل پناه برده بودم توجهم به تکه ابرهایی جلب شد که به رنگ کاملاً سفید از بالای کوه پایین و گاهی تا کمرکش آن می‌آمدند. جالب این که یکی از اهالی محل در توضیح آن می‌گفت این‌ها دیوبچه‌های دیو سپید شاهنامه هستند. افسوس نه دانش مردم‌شناسی دارم و نه دانش شاهنامه‌ای، چون مورد تحقیقی جالبی به نظر آمد.

تا جایی که شما را در وبلاگستان می شناسم دانش مردم شناسی درونی خوبی دارید و دانش شاهنامه ای هم که درون ناخودآگاه جمعی ماست.

مازندرانی ها و دیو ها: در هزارجریبات که روستاههایی بالا چین و شکن های البرز کوه هستند در استان مازندران بسیار نام خانوادگی ها از دیو گرفته شده است و به شدت روی آن تعصب دارند.
یکبار یک فروشنده در نور می گفت که واژه دیو در نام خانوادگی اش بود برای ما تعریف کرد که یکی از بستگانشان که دارای پست دولتی شده بود و مقام و دارایی رسیده بود نام خانوادگی اش را عوض کرد و اهالی روستا و بستگانش او را از میان خودشان راندند و سالها اجازه رفتن به روستایشان را نداشت تا اینکه نام خانودگی اش را دوباره به سابق برگردانید و به آغوش خانواده و سرزمینش باز گشت.

در جای جای مازندران نام های شاهنامه ای دیده می شود برخی نظرشان این است مازندران شاهنامه کوههای هیمالایا است و دلایلی برای خودشان می آورند و دکتر جنیدی نظرش این هست که مازندران همین اطراف رشته کوههای ماز است .
پزوهشگرانی که می گویند مازندران همیالایا بوده و نام های شاهنامه ای در مازندران را دیوهای که سام اسیر گرفته بود و به تمیشه(نزدیک گرگان- پایتخت فریدون) برده بود آنها این نام ها را همراه خود به اینجا آورده اند.
چند وقت پیش ماهواره جایی همان درو و بر هیمالایا را نشان می داد که مردم آنجا اسامی شاهنامه ای داشتند و آرامگاهی آنجا بود که می گفتند آرامگاه رستم است.
در کتابی از یک باستان شناس خواندم که جسدی مومیای شده در غار زیویه پیدا شده بود که مردم آنجا می گفتند جنازه رستم بوده است.

ولی این خاطره ی شما یادم می ماند این یادها به شکل آن قابل بررسی است.


باید پوزش مرا بپذیرید که کم به مسئله «دیو» پرداخته ام سعی می کنم در همین ستون یا همایش در باره دیو ها بنویسم

پر گویی مرا ببخشید تا پیامی در اینجا می بینم چیزهایی به مغزم هجوم می آورد که نمی توانم اندکی از آنها را ننویسم.

فرشته شنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 10:55 ب.ظ http://fershteh.aminus3.com/

چقدر دلم تنگ شده برای شاهنامه خوانی ....

اما اصلا وقت نمی کنم
:((

چه دلتنگی خوبی

محسن شنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 11:46 ق.ظ

مازندران به دلیل وجود جنگل هایی که به تدریج دارند جای خودشان را به ویلاها می دهند و تقریبن هم داده اند، منطقه ای کاملن امن بوده برای پناهنده شدن. وجود امامزاده های بیشمار هم در آنجا ناشی از این امر است. این امامزاده ها برای در امان ماندن از تعقیب حکومت های وقت به آنجا پناه می بردند و در همان جا هم می مردند.
مازندران گویا در اوائل رضا شاه تازه دارای جاده شد و رفت و آمد از سایر نقاط ایران به آنجا برقرار شد. طبیعی است این دست نیافتنی بودن در زمانهای خیلی گذشته باعث ساخته شدن داستان های زیاد در باره ی حضور دیوان در آن جا باشد. نادانی در دانش نسبت به چیزی، ایجاد ترس می کند و خیالبافی.

تا جایی که نظر پژوهشگران و معماران و اهل علم است بیشتر امامزاده ها ، آتشکده بوده اند و آتشکده ها و معابد بیشتر در کوه جا داشتند . حتی مسجد جامع یزد آتشکده بوده است و مردم آگاهانه یا نا آگاهانه به شکل دیگری مقدس بودن آنها را حفظ کرده اند.

منظور من از این که نوشتم کوه دماوند به دیو سپید تشبیه شده این نبود که از روی نادانی خیالبافی کرده اند. اصلا این واژ ه های «نادانی» و «خیالبافی» در باره ی شاهنامه اشتباه است.

باید بیشتر توضیح دهم.

محسن شنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 11:37 ق.ظ

ینی دیگه باید با صدای آقای میرجلال به این داستان ها گوش بدیم؟

با اجازه داستان را خواندم داستان سپردن ایران به میلاد و رفتن کاوس را به مازندران شهری که دختران زیبا روی داشت وگیو با بی رحمی حتی پیران دستوار(عصا) به دست را همه راکشت! از گیو بعیده!
به هر حال گویا راز بقاست! زور بیشتر چراگاه بیشتر!

پروانه پنج‌شنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 05:02 ب.ظ

.

دوستان گرامی
با سپاس از همراهی و همدمی های شما بزرگوران


با هم خواندیم کیکاوس پند های پدرش کیقباد را از یاد برده و تحت تاثیر سخنان فریبندۀ رامشگر مازندرانی قرار گرفته و پندهای زال را نیز ، ندیده گرفت.
خود بزرگ بینی کاوس "به گیتی خود را ندانست همال(899)" از همان ابتدای بر تخت نشستنش دشواری های بزرگ برای مردم و پهلوانان و بزرگان ایجاد می کند!

در این داستان کیکاوس ایران زمین را به میلاد می سپرد به همراه توس و گودرز و سپاه به مازدران لشگر می کشند و..

یکی از مواردی که در این داستان مورد پژوهش است و دیدگاههای گوناگونی در این باره وجود دارد جای مازندران است. مازندران کجا بود؟مازندران فعلی ؟

اگر در گوگل بنویسید "کوه ماز" می توانید به عکس ها و مطالب زیادی در باره این رشته کوه ببینید و بخوانید به عنوان نمونه:

http://www.mazandaran.blogsky.com/1391/01/13/post-27/
" رشته کوه ماز در جنوب مازندران، در راستای غرب به جنوب شرق کشیده شده است. رشته کوه ماز همان دوبرار در دشت لار و پلور است که تا فیروزکوه پیش می رود. در لاسم و در میان این رشته کوه، قله های بلندی مانند انگمار، سیاه کمر دیده می شود که یکی از آنها قله بلند ماز است. "

برخی پژوهشگران و مردم بر این دید هستند که دیو سپید دماوند است و باقی داستان را خودتان باز خوانی کنید.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد