انجمن شاهنامه خوانی پیوندِ مهر

نامۀ باستان ویرایش دکتر کزازی

انجمن شاهنامه خوانی پیوندِ مهر

نامۀ باستان ویرایش دکتر کزازی

آگاه شدن پشنگ از مرگ منوچهر(63-142)

داستان را از اینجا بشنوید(فیروز) 

 

 

عکس از فرشته  

 

آگاه شدن پشنگ از مرگ منوچهر  

63

وزآن پس،زِ مرگ منوچهر شاه،

رسید آگهی تا به توران سپاه.

زنا رفتن کار ِنوذر همان،

یکایک، بگفتند با بدگمان.

65

چو بشنید سالار ترکان،پشنگ، 

همی یاد کرد از پدر،زادشَم؛

چنان ساخت کآید به ایران به جنگ.  

هم از تور برزد یکی تیزدَم.

زِ کارِ منوچهر و از لشکرش؛

ز گردانِ سالار و از کشورش.

همه نامدارانِ کشورش را،

بخواندو بزرگان لشکرش را.

چو ارجاسب و گرسیوز و بارمان؛

چو کلبادِ جنگی، هزبرِ دمان.

70

سپهبدش چون وِیسۀ تیزچنگ؛

که سالار بُد بر سپاهِ پشنگ.

سخن راند از سلم و از تور گفت،

که:« کین زیرِ دامن نشاید نهفت.

سری را کجا مغز جوشیده نیست،

بر او بر، چنین کار پوشیده نیست.

که با ما چه کردند ایرانیان؛

بدی را ببستند، یک یک، میان.

کنون روزِ تیزی و کین جُستن است؛

رُخ از خونِ دیده گَه شستن است».

75

زِ گفتِ پدر، مغزِ افراسیاب؛

بر آمد از آرام، وَز خورد و خواب.

به پیش پدر شد گشاده زبان؛

به کین ِ نیا تنگ بسته میان؛

که:«شایستۀ جنگ شیران منم؛

هماوردِ سالار ایران منم؛

اگر زادشم تیغ برداشتی،

جهان را به گرشاسب نگذاشتی.

میان گر ببستی به کین آوری،

به ایران نکردی کسی داوری.

80

کنون هر چه مانیده بود از نیا،

ز کین جستن و جنگ و از کیمیا،

گشادنش بر تیغِ تیز من است؛

که بر کشورش رستخیز من است».

به مغز پشنگ اندر، آمد شتاب،

چو دید آن سهی قدٌِ افراسیاب.

برو بازوی شیر و هم زورِ پیل؛

وَز او سایه گسترده بر چند میل.

زبانش به کردار ِ برٌنده تیغ؛

چو دریا دل و کف چو بارنده میغ.

85

بفرمود تا برکشد تیغ جنگ؛

به ایران شود، با سپاه پشنگ.

سپهبد چو شایسته بیند پسر،

سَزد گر بر آرد به خورشید سر.

پس از مرگ باشد سر ِاو به جای؛

ازیرا پسر نام زد رهنمای.

ز ِ پیش پشنگ آمد افراسیاب؛

سری پر زِ کینه ، دلی پر شتاب.

چو شد ساخته کارِ جنگ آزمای،

به کاخ آمد اغریرثِ رهنمای.

90

به پیش پدر شد پر اندیشه دل؛

که اندیشه دارد همه پیشه دل.

چنین گفت :«کای کاردیده پدر!

ز ترکان به مردی، برآورده سر!

منوچهر از ایران اگر کم شده است،

سپه را سرٌ سامِ نیرم شده است.

چو گرشاسب و چو قارَنِ رزم زن؛

جز این نامدارانِ آن انجمن.

تو دانی که بر تور و  سلمِ سترگ،

چه آمد از آن تیغ زن پیر گرگ.

95

نیا، زادشم، شاهِ توران سپاه

که تَرگش همی سود بر چرخ ِ ماه،

از این در، سخن هیچ گونه نراند؛

به آرام بر، نامۀ کین نخواند.

اگر ما نشوریم، بهتر بُوَد؛

کز این جنبش، آشوب خاور بُوَد».

پسر را چنین داد پاسخ پشنگ،

که:« افراسیاب، آن دلاور نهنگ،

یکی نرٌه شیر است، روزِ شکار؛

یکی پیل جنگی، گهِ کارزار.

100

نبیره که کین ِ نیا را نجُست،

سَزد گر نباشد نژادش درست.

تو را نیز با او بباید شدن؛

به هر نیک و بد، رای فرٌخ زدن.

چو از دامنِ ابر چین کم شود،

بیابان سراسر پر از نم شود؛

چراگاهِ اسبان شود کوه و دشت؛

گیاهان ز یالِ یلان برگذشت؛

جهان، سر به سر، سبز گردد ز خوید،

به هامون سراپرده باید کشید.

105

دلِ شاد بر سبزه و گل بَرید؛

سپه را همه سوی آمل بَرید.

دهستان و گرگان همه زیرِ نعل،

بکوبید؛ وز خون، کنید آب لعل.

منوچهر از آن جایگه، جنگجوی،

به کینه سویِ تور بنهاد روی.

سپه را جز این نیست ز ایران پناه؛

از آن روی، جنبید مُهر و کلاه.

بکوشید با قارنِ رزم زن؛

دگر گُرد گرشاسب، ز آن انجمن؛

110

مگر دست یابید، بر دشت کین،

بر آن دو سرافرازِ ایران زمین.

نیاکان ما را روان خُوش کنید؛

دلِ بد سگالان پر آتش کنید.»

چنین گفت با نامور نامجوی،

که: «من خون ز کین اندر آرم به جوی».

چو دشت از گیا گشت چون پرنیان،

ببستند گُردان ِ توران میان؛

سپاهی بیامد زِ ترکان و چین

هم از گُرزدارانِ خاور زمین.

115

سپه را میان و کرانه نبود؛

همان بختِ نوذر جوانه نبود.

چو لشکر به نزدیکِ جیحون رسید،

خبرِ نزدِ شاهِ همایون رسید.

سپاه و جهاندار بیرون شدند؛

ز کاخ همایون به هامون شدند.

به راه دَهستان نهادند روی؛

سپهدارشان قارن ِ رزم جوی.

شهنشهاه نوذر پسِ پشتِ اوی؛

جهانی، سراسر، پر از گفت و گوی.

120

چو لشکر به پیش دهستان رسید،

چنان شد که خورشید شد ناپدید

سراپردۀ نوذرِ شهریار،

کشیدند بر دشت، پیش حصار.

خود اندر دهستان نیاراست جنگ

بر این ، بر نیامد فراوان درنگ،

که افراسیاب، اندر ایران زمین،

دو سالار کردش ز ترکان گُزین:

شماساس و دیگر خروزانِ گُرد،

ز لشکر، سواران بدیشان سپرد.

125

ز جنگاوران، مرد چون سی هزار

برفتند، شایستۀ کارزار.

سوی زاولستان نهادند روی؛

زکینه، به دستان نهادند روی.

خبر شد که:«سام نریمان بمُرد؛

همی دخمه سازد وٌرا زالِ گرد».

از آن، سخت شادان شد افراسیاب

بدید آنکه بخت اندر آمد به خواب

بیامد؛ چو پیش دهستان رسید؛

برابر، سرا پرده‌ای برکشید.

130

سپه را که دانست کردن شمار؛

تو شو؛ چارصد بار بشمر هزار.

بجوشید گفتی همه ریگ و شَخ

بیابان سراسر، کشیدند نخ.

ابا شاه نوذر صد و چل هزار

همانا که بودند جنگی سوار.

به لشگر نگه کرد افراسیاب؛

هیونی برافگند، هنگام خواب.

یکی نامه بنوشت سویِ پشنگ؛

که:« جُستیم نیکی و آمد به چنگ.

135

همه لشکر نوذر ار بشمَریم،

شکارند چونان کجا بشکَریم.

دگر، سام رفت از پسِ شهریار؛

همانا نیاید بدین کارزار.

سُتودان همی سازدش زال زر؛

ندارد، مر این جنگ را، پای و بر.

مرا بیم از او بُد، به ایران زمین،

چو او شد، ز ایران بجوییم کین.

همانا شماساس در نیمروز،

نشسته است با تاجِ گیتی فروز.

140

به هر کار هنگام جُستن نکوست؛

زدن رای با مردِ هشیار و دوست.

چو کاهل شود مرد، هنگام کار،

از آن پس، نیابد چنان روزگار».

هیون تکاور بر آورد پَر؛

بشد نزد سالارِ خورشید فر. 

 64:زنا رفتن:پیش رفتن ،رونق و رواج یافتن

 64:بدگمان:کنایه ای ایما از پشنگ

66:زادشم:نیای افراسیاب پدر پشنگ 

66:تیز دم بر زدن:  آه تند واز روی خشم

۶۹-۷۰:ارجاسب و گرسیوزو بارمان و کلباد و ویسه همه بزرگان لشگر تورانیانند   

71: کین زیر دامن نهفتن:کنایه ای ایما از سخت پوشیده و نادیدن نهان داشتن 

73:جوشیدن مغز: آشفته و آسیمه شدن 

76:میان بستن:آماده انجام کار شدن

79:داوری کردن: دشمنی کردن- ستیز کردن 

80:مانیده : مانده 

83:وز او سایه گستده بر چند میل:بلندی بالایش آنچنان بر گزاف است که نشان از پیشینه ی دیو شناختی افراسیاب می توان شمرد. 

86:سر کسی به خورشید برآوردن:بزرگی و اعتبار بخشیدن به کسی ؛ مایه ی سرفرازی سربلندی و پیشرفت کسی شدن 

۱۰۶:گرگان و دهستان: گرگان نام کهن آن هیرکانیا-در پهلوی وورکان در تازی جرجان رود گرگان شهر را به دونیم می کرده است. در جهان باستان شهری بزرگ و آباد بوده است،تا بدانجا که بر پایۀ نام این شهر دریای خزر را دریای «گرگان» می نامیدند. 

دهستان: نام بوم و بری آباد نزدیک گرگان 

نظرات 25 + ارسال نظر
ساحل چهارشنبه 21 دی‌ماه سال 1390 ساعت 02:17 ب.ظ

من امروز صدای این بخش رو دانلود کردم و شنیدم .

یک دنیا ممنون از آقا فیروز عزیز که این قدر قشنگ خوندند یا بهتره بگم برامون قصه گفتند یا نقالی کردد .

خیلی به دلم نشست .

...

به پروانه بانو :

منو یادتون نره بانو . یه جا رو هم برای من کناز بذارید . یه طوری باشه که نوبت من بعد از 3 بهمن بیافته که امتحانام تموم شده باشه

مچچکرم

در نشست های مهر و مولانا یکی از مجری ها غزلی از حافظ خواند انگار داستان تعریف می کنه اونقدر قشنگ و با احساس و با حرکات صورت

تا به حال ندیده بودم کسی اینجوری حافظ بخونه، حالا برای شاهنامه که از طریق نقال ها برایمان عادی بود
دکتر رواقی هم در کلاس های شاهنامه به ما می گفت در خواندن شاهنامه بابد علاوه بر رعایت وزن ، لحن هم داشته باشید.

به هر حال خوشحالم که دوستان از اشتباهات این خواندن چشم پوشی کرده اند و رای مثبت به آن داده اند . فیروز هم از شنیدن این تعریف ها خیلی ذوق می کنه.

چه خوب که امتحاناتت تموم میشه. خودت میدونی منتظر چی هستم.

ابوالقاسم مهدی بهشت سه‌شنبه 20 دی‌ماه سال 1390 ساعت 07:44 ب.ظ http://sedahamoon.blogsky.com

لطفن این نوبت ها را هم برای من در نظر بگیرید:
خوان اول رستم
خوان هفتم رستم
داستان سیاوش از طلوع تا غروب.

داستان سیاوش!
چه خوب پس از همین حالا اید کا ر رو بیاغازید.

خوان اول و آخر از آن شما
خوان زن جادو هم برای مهرسا ی نازنین رزرو شده

[ بدون نام ] سه‌شنبه 20 دی‌ماه سال 1390 ساعت 03:59 ب.ظ

اغریرث:
اگر ما نشوریم، بهتر بُوَد؛
کز این جنبش، آشوب خاور بُوَد».

پروانه سه‌شنبه 20 دی‌ماه سال 1390 ساعت 01:49 ب.ظ

نوبت شاهنامه خوانی:
رزم بارمان و قباد و کشته شدن قباد: فرشته

جنگ نوذر با افراسیاب، بار سیوم: فریما

گرفتار شدن نوذر به دست افراسیاب: فریما

فرشته سه‌شنبه 20 دی‌ماه سال 1390 ساعت 10:20 ق.ظ http://fershteh.aminus3.com


دوباره با صدای فیروز خان
خیلی خوب...
پیروز باشید

دیشب این عکس رو که دید گفت چرا نوشته های زیرش نیست؟ و خیلی خوشش اومد از من خواست تا چاپش کنم و زیب خانه مان کنیم.


داستان بعدی کسی داوطلب نیست؟

شهرزاد سه‌شنبه 20 دی‌ماه سال 1390 ساعت 08:01 ق.ظ

ممنون از آقای فیروز گرامی و روایت قشنگ و متفاوت‌شان
این نوع خواندن را خیلی دوست دارم یعنی فکر می کنم درست به همون شکل نقال‌ها شاهنامه را بین مردم برده‌اید و می خوانید این طوری این بیت‌ها بیشتر به دلم می نشیند حتی درک و حس بهتری به آن‌ها دارم. پاینده باشید

ابوالقاسم مهدی بهشت سه‌شنبه 20 دی‌ماه سال 1390 ساعت 06:57 ق.ظ http://sedahamoon.blogsky.com

خواستم اضافه کنم که آن ترکیب خادمان بی نام نشان شاهنامه خیلی دوست دارم.
هر آن کو بود خادم این نامه را
بسی نیک باشد در این روزگار

فیروز پس از قهقهه خنده:

ما با اجازت یک «را» هویجوری آخر مصرع دوم اضافه کردیم.
این شیوه خواندن در واقع همراه با موضوع یادداشت شما در همایش شاهنامه (زنده یاد مسکوب) می باشد که بابت ان متشکرم.

به هر حال باید تاتی تاتی کنیم دیگه!

ابوالقاسم مهدی بهشت سه‌شنبه 20 دی‌ماه سال 1390 ساعت 06:52 ق.ظ http://sedahamoon.blogsky.com

چه خوب که خندیدید. ولی من کاملن جدی گفتم. خوشحالم که حتا جدی حرف زدنم هم خنده دار است.

ولی بعدش رفتیم تو فکر و سکوت کردیم

فیروز دوشنبه 19 دی‌ماه سال 1390 ساعت 10:15 ب.ظ

هماهنگی فراوان بین خود اثر و این عکس
با تشکر

ابوالقاسم مهدی بهشت دوشنبه 19 دی‌ماه سال 1390 ساعت 07:01 ب.ظ http://sedahamoon.blogsky.com

به به. دست مریزاد فیروز.
به درستی که شایسته در یافت لقب خادم بی نام و نشان شاهنامه ای.

با هم پپام شما را خواندیم و

فریدون دوشنبه 19 دی‌ماه سال 1390 ساعت 03:06 ب.ظ

فیروز عزیز.
من این قسمت « آگاه شدن پشنگ... » را خوانده بودم . اما با خوانش شما ابعاد دیگری به آن اضافه شد . یعنی این قصه از درون واژه ها بیرون آمد و صحنه ها را با سر اننگشت احساس مصور نمود . دمتان گرم و دل تان شاد

گرچه شب است و شمع محفل آراست
اما در شب عاشقان،
عشق می سوزد که بی پرواست
نور شمع خاموش گشت به بادی
اما شور عشق کی رود ز یادی
بسوزم، بسازم ای سرشار ازمهر بانی
تو بگو ، تو بخوان، که عزیز تر از جانی


فیروز:

فریدون گرامی

بی اندازه محبت کردید. پس از خواندن پیام شما تنها کاری که کردم عرق پیشانی را خشک کردم.

با بهترین آرزوها

پروانه دوشنبه 19 دی‌ماه سال 1390 ساعت 08:43 ق.ظ

داستان را فیروز زحمت کشید و خواند. خواندن را به شکل نقالی دوست دارد و این نخستین تجربه اش بود که سعی کرد لحن داشته باشد.
تا نظر دوستان چه باشد.

فریدون یکشنبه 18 دی‌ماه سال 1390 ساعت 02:32 ب.ظ

شهرزاد گرامی
از شما به خاطر پاسخ تان صمیمانه تشکر می کنم . تمام مطالبی که نگاشته اید را می پذیریم . اما در باره نظر دکتر ندوشن و عنوان «عرفان زمینی» نظری موافق ندارم. اما چون از محتوای نوشته ایشان با خبر نیستم ، گفتگو در باره آن، از درایت به دور است

فریدون یکشنبه 18 دی‌ماه سال 1390 ساعت 01:51 ق.ظ

ممنونم از پاسخ تان

منظورم از دهقان، تحلیل طبقاطی نبود. . بلکه رابطه مستقیم دهقان با زمین و حیوانات و یا به عبارت دیگر رابطه مستقم با طبیعت است.

لذا فردوسی از این نظر مورد توجه قرار می گیرد که وقتی میخواهد بکوید تنومند بود، می گوید پیل تن بود و یا وقتی می خواهد بگوید شجاع و نترس بود می گوید نره شیر بود . وقتی می خواهد بگوید قوی بود می گوید تیرش از درختی کهن گذشت و غیره

وقتی با طبیعت سر وکار داری ابزار فکری نیز از طبیعت الهام می گیرد .

به اشعار زیبای زیر که از فردوسی است توجه کنید

بدانگونه که دریای یاقوت زرد
زند موج بر کشور لاجورد
یا :
چو خورشید تابنده بنمود تاج
بگسترد کافور بر تخت عاج
یا :
چو شد روی گیتی ز خورشید زرد
بخم اندر آمد شب لاژورد
یا :
چو بینم رخ سیب بیجاده رنگ
شود آسمان همچو پشت پلنگ
یا:
بدان لشکر دشمن اندر فتاد
چنان کندر افتد به گلبرگ باد
یا:
بخندید تموز با سرخ سیب
همی کرد بار برگش عتیب

می بینید که در این اشعار طبیعت چه زیبا رخ می نماید.
****************

به پاس قدر دانی، شعر زییای زیر را به شما و فیروز عزیز تقدیم می کنم.

که مازندران شهر ما یاد باد

همیشه بر و بومش آباد باد

که در بوستانش سراسر گل است

به کوه اندرون لاله و سنبل است

هوا خوشگوار و زمین پرنگار

نه سرد و نه گرم و همیشه بهار

نوازنده بلبل به باغ اندرون

گرازنده آهو به راغ اندرون

گلابست گویی به جویش روان

همی شاد گردد زبویش روان

دی و آذر و بهمن و فروردین

همیشه پر از لاله بینی زمین

کسی کاندر آن بوم آباد نیست

به کام از دل و جان خود شاد نیست


بیت هایی در باره طبیعت از قشنگ ترین بیت ها در شاهنامه است: روز و شب شدن همیشه از بیت هایی که خیلی دوست دارم . جالب است که بیتها بسته به داستان هستند که مثلا اوضاع خوب یا بد را هم با خودش معنی دارد مثلا وقتی وضع بد است جوری شب را توصیف می کند که شب خوبی نیست و یا بر عکس.

و یا پشت پلنگ شدن ابرها در آسمان به نظرم فقط هنگام بهار که مرتب بادهای بهاری ابرها را به شکل خاصی در می آورند اتفاق می افتد .

در همین داستان بیت های :

چو از دامنِ ابر چین کم شود،
بیابان سراسر پر از نم شود؛


چراگاهِ اسبان شود کوه و دشت؛
گیاهان ز یالِ یلان برگذشت؛


جهان، سر به سر، سبز گردد ز خوید،
به هامون سراپرده باید کشید.

105
دلِ شاد بر سبزه و گل بَرید؛
سپه را همه سوی آمل بَرید.

پشنگ می گوید بهار که شد با شادی و انرژی بروید ه سمت آمل و بعدش....
این بیت ها هم خیلی قشنگ بهار را به تصویر می کشد مانند بیت هایی که شما برای مازندران نوشته اید که از زبان دیوی است که خود را به شکل رامشگر در آورد مو جب شد تا کاوس را به مازندران بکشاند، و پس از آن هفت خوان رستم ...بسیار قشنگ هستند

یک پیوند در حاشیه اضافه شد تا بیت های قشنگ شاهنامه در باره ی طبیعت را در آنجا با یاری هم جمع کنیم.

بسیار سپاسگزارم

محسن یکشنبه 18 دی‌ماه سال 1390 ساعت 12:42 ق.ظ

به خانم فلورا:
سال ها بعد؟ هیهات. اگر من دیر شروع کردم یا ما دیر شروع کردیم برای این بود که در زمان ما اصلن این چیزها نبود. کتاب صوتی و وبلاگ و ....... از من بشنوید که این سال ها بعد هرگز نمی رسند. تا بیایید به خودتان بجنبید تمام شده اید و رفته اید. در آن سالهای بعدی که از کلامتان پیداست حداقل من دیگر نیستم. اگر هم باشم با سمعک باید به صدای شما گوش بدهم. تازه اگر نابینا نشده باشم و یا دکتر استراحت مطلق برایم تجویز نکرده باشد.

استاتید بعله خوب می خوانند ولی شما هم خوب می خوانید. هر بار که بخوانید بهتر از قبل خواهید خواند و با چند بار خواندن مطمئن باشید یک روز استاد می آید و جلوی شما لنگ می اندازد. بهانه نیاورید. نه شما که هیچ کس نباید بهانه بیاورد.
کم و بیش اوضاع و احوال همه ی ما چنگی به دل نمی زند. از نظر مادی و معنوی مدام داریم سیلی توی سر و صورت خودمان می زنیم. زدن توی صورت آن را سرخ می کند و نشان از سیری دارد. و زدن توی سر کله را گرم می کند که نشان از شادی دارد. غم را از در بیرون بفرستی از پنجره داخل می شود و یا بالعکس. در و پنجره را باز کنید که اگر از پنجره آمد باد از در به بیرون ببردش و یا باز هم بالعکس. در این فاصله خودتان در مسیرش قرار نگیرید. پاپی او نشوید. و نیز بگویم بستن در و پنجره چاره ساز نیست. آن وقت دیگر بیرون نمی رود لاکردار. یعنی نمی تواند به بیرون برود. بنابراین سعی کنید با زدن سیلی به سر و صورت خودتان بخوانید. حالا فردوسی یا مولانا.
***
ببخشید خانم پروانه که این قدر اینجا نوشتم.

خسته شدم.

پس از خواندن پیام فلورای گرامی خیلی پشت سرش با خودم حرف زدم و از پای کامپیوتر بلند شدم تا عصبانیتم را با صفحه کلید نشان ندهم.

تصمیم گرفتم امروز حرفامو شفاهی بهش بزنم. همین حرفهای شما ولی با یک سری جملات دیگه. کاملا با شما هم رای هستم .
دمتون گرم خیلی خوب گفتید خیلی هم خوب کاری کردید این قدر نوشتید

امیدوارم هیچوقت خسته نباشید

فلورا شنبه 17 دی‌ماه سال 1390 ساعت 06:44 ب.ظ

پروانه گرامی
شما به من خیلی لطف دارین ... اما من هم مولانا رو با بیان شیفته کننده و آتشین ِدکتر ماحوزی دوستتر دارم... هرچند مثنوی خوانی رو با استاد کریم زمانی شروع کردم...
متاسفانه من دانش کافی برای اینکار رو ندارم... شاید سالها بعد که اندوخته های درخوری از اساتیدم گردآوری کنم و از آشوبها و آشفتگیهای فکری و روحی مختص سنین نزدیک به نیمه عمر خلاصی پیدا کنم، چنین کاری ازم بر بیاد...

دیشب این پیام رو خوندم... تا حالا بهش فکر کردم و تصمیم گرفتم با شما و دوستان شاهنامه خوانی همقدم و همراه باشم...ازتون انرژی بگیرم، که بدترین روزهام روزهایی هستن که اونقدر ناراحتم که حتی نمیتونم در شادی ِشمایان شریک باشم و همصحبت و همکلامتون بشم

شهرزاد شنبه 17 دی‌ماه سال 1390 ساعت 12:02 ب.ظ

فریدون گرامی
پیش از هر چیز ممنونم که با پیام‌های گرانقدرتان مشوق ما در ادامه راه هستید. در مورد بیت مورد اشاره، منظور من از این که این مضمون در ادبیات عرفانی ما تکرار شده این نیست که به شاهنامه به عنوان متنی عارفانه نگاه کنیم که کاربری شاهنامه و هدف از سرودن آن هم چنین موضوعی را دنبال نمی‌کند و بالطبع همان‌گونه که شما هم اشاره کرده‌اید، در اثری با ویژگی‌های شاهنامه که بر پایه اندیشه‌های خردمدارانه سروده شده انتظار چنین امری هم نمی‌رود.

از نگاه دیگر، فکر می کنم جستجوی مضامین مشترک در آثار شاعران با سبک‌ها و دیدگاه‌های کاملن متفاوت و تطبیق آن‌ها با یکدیگر، چیزی نیست که نتوان در دو متن حتی با دو نگرش کاملن متفاوت از سوی سرایندگان آن‌ها به آن پرداخت؛ مثلن شباهت محتوایی ابیات زیر در شعر فردوسی و حافظ:

و دیگر که گیتی فسانه است و باد
چو خوابی که بیننده دارد به یاد
چو بیدار گردد نبیند به چشم
اگر نیکویی دید، اگر درد و خشم
(فردوسی)

جهان و کار جهان جمله هیچ بر هیچ است
هزار بار من این نکته کرده‌ام تحقیق
(حافظ)

چیزی نیست که هنگام خواندن شعر حافظ و یا بر عکس مرور ابیات فردوسی به آن فکر نکنم، حتی اگر این دو متن از لحاظ کلی در دو سبک کاملن متفاوت سروده شده باشند. ضمن این که اشاره شاعران عارف و غیر عارف پس از فردوسی به ابیات و محتوای سخنان حکیم توس، نشان از تأثیرپذیری آنان از کلام و اندیشه‌های فردوسی دارد و به نظر می رسد کاربرد و برداشت یکسان از یک بیت یا موضوع در دو متن متفاوت چیزی نیست که نتوان در آثار دو شاعر یا نویسنده -حتی با انگیزه‌ها و نگرش متفاوت- آن را دنبال کرد. بنابراین فکر نمی‌کنم مقایسه مفهوم آینه وجودی که هنوز زنگار تمام آن را فرا نگرفته با نمونه‌های مشابه آن در ادبیات عرفانی‌ مانعی داشته باشد.

در مورد بخش دیگر پیام شما، همان طور که اشاره کرده‌اید، مسلمن نمی‌توان از متنی با ویژگی‌های شاهنامه، ویژگی‌های اشعار عارفانه سنایی و عطار و ... را انتظار داشت و دنبال کرد ولی همان طور که می‌دانیم اندیشه حاکم بر کل شاهنامه نشان از بی‌اعتباری دنیا، لزوم نیکی و مینو را پیش چشم داشتن، دارد؛ از این منظر بسیاری از داستان‌های شاهنامه، حال و هوایی به دور از مادی گرایی صرف دارند،‌ ابیاتی که آدمی را به پاکی درون، رهایی از آز و گرویدن به نیکی فرامی‌خواند و البته این امر در سایه ترک دنیا به آن مفهومی که عارفان بر آن تاکید دارند، اتفاق نمی‌افتد بلکه نوعی شناخت و آگاهی درونی نسبت به دنیا و آنچه در آن است را یادآور می‌شود و همین است که دکتر ندوشن از آن به عنوان عرفان زمینی در شاهنامه یاد می‌کند و آن را با ویژگی‌های واقعی زندگی انسان‌ها سازگار می‌داند. چندان که می توان نمونه‌های این عرفان زمینی در بسیاری از رخدادها و ابیات شاهنامه را، هم به دلیل نمادین بودن‌شان و هم به لحاظ محتوای فراگیری که دارند، در ادبیات عارفانه هم جستجو کرد. داستان کیخسرو ، جام جهان نمایش و پایان کار او، بسیار از رخدادهای پادشاهی اسکندر، کارکرد سروش در شاهنامه، خواب‌ها رویاها و تک بیت‌ها و حتی معماهایی که در پاره‌ای از داستان‌ها مطرح می‌شوند و ... همه و همه ناظر بر همین مطلب هستند .

ساحل جمعه 16 دی‌ماه سال 1390 ساعت 07:29 ب.ظ

من قول می دم بعد از امتحان هام جبران کنم ؛ قول زنونه .

در ضمن کجا رو باید امضا کنم؟ کمپین ِ حمایت از مولاناخوانی فلورا بانو رو همین جا تشکیل دادید دیگه؟ منم بازی!

....

چرا فردوسی مرگ سام رو این طوری اطلاع داده؟ به نظرم کم لطفی کرده!

...

حرف از افراسیاب شده ، من امروز یه خبر خوندم در مورد مقبره ی افراسیاب . لینکش اینه :
http://alef.ir/vdcirvazqt1apz2.cbct.html?138126

فکر می کنید چقدر صحت داشته باشه؟

ما هم صبر می کنیم


فلورا و مولانا: همین پیامن یعنی امضا

مرگ سام: بیشتر پژوهشگران می خواهند در باره ی سام بنویسند بیشتر از متونی غیر از شاهنامه می نویسند.« سام یک زخم» چه راحت از شاهنامه رفت! اگر اشتباه تکنم این نخستین مرگ بک پهلوان در شاهنامه است. تا اینجا «شاه پهلوان» داشتیم و از حالا پهلوان ها شاه نیستند و پیشنهاد شاهی را هم نمی پذیرند.

افراسیاب: چه جالب!
هر زمان وقت داشتی یعنی بعد از امتحانات حتما در همایش پستش کن تا اونجا نگهش داریم.
هر چی باشه موضوع جالبیه و همینقدر که گفته اند افراسیاب بوده هم جالبه!
آنچه که روشن است اساطیر رویای جمعی مردم است. و شاید این حاکم یکی از همان هایی بوده که به این رویای جمعی پیوسته است!

محسن جمعه 16 دی‌ماه سال 1390 ساعت 01:06 ق.ظ

به به. چه خوب که خانم فلورا مولانا دوست دارند.
من هم پیشنهاد می کنم مولانا بخوانند ولی شاهنامه هم بخوانند.
من خیلی خبیثم نه؟

در فیس بوک براش پیام گذاشتم

خواندن افکار مولانا را دوست دارم و لی نه از زبان هر کسی! مثلا از زبان و با دید دکتر ماحوزی خیلی جذاب است و حتما فلورا.
شاید اگر از نزدیک ندیده بودمش این نظر را نداشتم ولی رفتار های دوستانه اش نشان از یک عرفان قشنگ در وجود ش است که من خیلی در دنیای مجاز نتوانستم این را از فلورا بگیرم! حالا دیدید خبیث تر از شما هم پیدا می شه

فریدون جمعه 16 دی‌ماه سال 1390 ساعت 12:13 ق.ظ http://www.parastu.persianblog.ir

جالب این جاست که فردوسی دهقان زاده که با زمین و طبیعت سر وکار دارد قهرمانانش نیز در پهلوانی همانند نره شیر ، پیل (فیل) و نهنگ اند

پسر را چنین داد پاسخ پشنگ،
که:« افراسیاب، آن دلاور نهنگ،

که:«شایستۀ جنگ شیران منم؛
هماوردِ سالار ایران منم؛

برو بازوی شیر و هم زورِ پیل؛
وَز او سایه گسترده بر چند میل.

طبعت دو چهره متضاد دارد . یکی چهره زیبایی و شکوهمندی همانند بهار و سبزه و لاله زار
و چهره دیگر طبیعت، خشم و ویران گریست که در توفان ، زلزله، اتشفشان، سیل ، کویر سوزان ، سرما و سوز قطب ، حضور فعال دارد.

این دوگانگی طبیعت خواه ناخواه در بشر بی تاثیر نبوده است . زیرا انسان همانند طبیعت از یک سو مانند بهار شکوهمند و مهربان و عاشق پیشه است و از سوی دیگر مانند طبیعت کینه توز و ویرانگر است .

تا اینجا که همره این کاروان شاهنامه خوانی بوده ام ، دریافته ام که رزم ها و جنگ ها را، کینه های دیرینه آتش افروز بوده است. در نتیجه انسان شاهنامه، انسانی ست که با طبیعت پیوند خورده است و حاصل آن اینست که عشق و کینه او در جهان ملموس و مادی سیلان دارد.


نکته دیگر اینکه در شاهنامه شاهد فیل سفید و دیو سفید بوده ایم .
فیل سفید از جمله فیل های بسیار کمیاب است و از ارزش خاصی بر خوردار است و در برمه گویا چنین فیل هایی دیده شده است . همچنین بنا بر باور عامه فیل سفید ، سمبل خوشبختی و قدرت است. باید دید، فردوسی در چه رابطای فیل سفید را انتخاب کرده است

اما خاصیت دیو سفید چیست را نمیدانم. شاید سفید بود ن در ازمنه کهن نوعی بد سگالی بوده است . و در این رابطه می بینیم وقتی زال با موی سفید زاده می شود پدرش احساس می کند لابد گناهی کرده که صاحب فرزندی با موی سپید شده است .

لذا دیو سفید لابد از دیوهایی به رنگ های دیگر بد سگال تر بوده است.

«دهقان» یا «دهگان» در زمان فردوسی به معنی توانگر و یا نیمه توانگرها بودند که پیوستگی خود را با ایران گذشته حفظ کرده بودند.

پدر فردوسی «دهقان» بود و دارای دو هزار جلد نسخه خطی. فردوسی از همان کودکی شروع به خواندن آنها کرده بود و در جوانی در انجمنی برای نوشتن شاهنامه با دیگر دوستانش گرد آمده بود.
پس نمی توان به فردوسی همانند فکر مارکسیست ها از دید طبقاتی اش نگاه کرد.
لازم به گفتن است از دید من اصلا به آدم ها اینگونه نگاه کردن موجب خشکی اندیشه می شود! چیزی که خودم سال ها گرفتارش بودم و فکر می کنم هنوز هم اثرات بدش را در ذهن دارد.

فردوسی و طبیعت : البته تا همین دوران کودکی ما شب و روز و ماه و ستاره و خورشید و زلزله و توفان سیل... بسیار معنی داشت و امروزه آن معنی گذشته خود را از دست داده است و این موضع استفاده از عناصر طبیعت در شعر دیگر شاعران قرن ها پس از او حتی در نیما که شاعر نو پرداز و هم عصر ماست دیده می شود.

و شما تعبیر بسیار قشنگی از طبیعت و رفتارهای آدم ها نوشتید. سپاسگزارم

فیل و دیو سفید: فیل سفید را نمی دانستم ولی یک دید در باره ی دیو سفید خوانده ام که برایتان می نویسم:

در همان ابتدای شاهنامه در داستان کیومرث می خوانیم سیامک پسر جوان کیومرث به دست دیو سیاه کشته می شود و شرایط نشان می دهد این اتفاق در جنوب ایران بوده و کمی جلوتر در خوان هفتم کشتن دیو سپید به دست رستم را داریم.
این ها نشان از جنگ آریاییها با بومیان ایران بود که از ناحیه غرب و جنوب ایران را گرفتند و مردم جنو ب چون رنگ پوست تیره داشتند و قوی هیکل بودند مانند دیو سیاه مثال زده شدند و کم کم آریایی ها به سمت شمال حرکت کردند و بر ساکنین بومی غلبه کردند و شمال ایران از مناطقی بود که خیلی دیر تسلیم شدند و دیو سپید نماینده ی آنهاست.
هنوز هم در روستاهای کوه نشین در شما البرز نامه های خانوادگی مانند دیو سالار و .. داریم که خیلی هم تعصب رو این نام خانوادگی دارند.

به هر روی این یک فرضیه است.

فرشته پنج‌شنبه 15 دی‌ماه سال 1390 ساعت 10:56 ب.ظ http://fershteh.aminus3.com

سلام
نمی دونم چرا
ولی فضا داره سنگین وسنگین تر میشه.. واصلا حس خوبی ندارم وقتی می خوانم برخلاف قسمت های دیگر
احساس می کنم به زودی یک اتفاق خیلی بزرگ می افته ...
چو لشکر به نزدیکِ جیحون رسید،
خبرِ نزدِ شاهِ همایون رسید.
...
چو لشکر به پیش دهستان رسید،
چنان شد که خورشید شد ناپدید
...
:(

چه خوب فضا رو گرفتی!
یک سری از جنگ های بزرگ ایران و توران از همین داستان با پر کردن گوش افراسیاب شروع میشه !
می بینی پشنگ همه رو جمع کرده میگه :

سری را کجا مغز جوشیده نیست/ بر او بر چنین کار پوشیده نیست
که با ما په کردند ایرانیان...

آخه یکی نیست بگه شما با ایرج چه کردید و تازه بعدش این سلم و تور بودند که می خواستند منوچهر رو هم تا بال و پر نگرفته از بین ببرنش و منوچهر فقط دفاع کرد!

افراسیاب همینجا کمر به کین خواهی میبنده و جالبه که در متون هست که به دنبال فرٌه می گرده!

و فردوسی گویا به رموز جنگی آشنا بوده و خوب برای خواننده الان داره فضا رو آماده می کنه...
خوب از عناصر طبیعت که تو عکسات و علایق عکسایت نشون میدی خیلی خوب طبیعت به خصوص عناصر برجسته اش مانند خورشید و آسمان و نور و تاریکی و.. رو می شناسی چیزی که فرزندان ما کمتر با آن آشنا هستند.

محسن پنج‌شنبه 15 دی‌ماه سال 1390 ساعت 01:27 ب.ظ

بله چند هفته پیش مرد ولی این جابه نظر من خیلی مشخص تر بود. چرایش را نمی دانم.
در ضمن ما نباید تنبلی کنیم. تاریخ از تنبل ها هرگز به نیکی یاد نکرده است.

در فکر بودم چرا خبر مرگ سام را اینجا به این شکل می خوانیم و آمدم برای شما بنویسم منظور شما حتما مرگ سام بوده که دیدم این پیام را نوشته اید
بله احساس درستی دارید مرگ منوچهر به دلیل نبود ارتباطات قوی در آن زمان دیر به تورانیان رسیده و از همان بیت های نخست «بد گمان » ها دور هم جمع شده و یاد کاری که منوچهر با نیایشان تور کرد افتاده و نقشه ی حمله به توران را می کشند!

اما خانم فلورا در نشست های عطار و مولانا دیده شده است و شنیدم علاقه ی زیادی به مولانا دارد پیشنهاد می کنم یک طومار نویسیم و از او بخواهیم «مثنوی خوانی» راه بیندازد.

با خودم: ای گوش نکنی فراموش
چو کاهل شود مرد هنگام کار
از آن پس نیابد چنان روزگار

فریدون چهارشنبه 14 دی‌ماه سال 1390 ساعت 10:09 ب.ظ

پروانه گرامی ممنونم از پاسخی که در پست قبلی برایم نوشتید و لینکی که گذاشتید .
حتمن میدانید که هریک از عنوان های زیر از نظر معنا و محتوا باهم یکی نیستند. بلکه هریک معنای خاص خود را دارند

عرفان (Mysticism)
دین و آیین
مذهب ، مهرپرستی و مهر آئین

توضیح در باره هریک از موارد فوق را موکول می کنم به بعد از پاسخ شهرزاد گرامی .
اما اضافه کنم هفت خوان رستم گرچه در آن به گونه ای از باور های ایده آلیستی رقم خورده است اما با عرفان یکی نیست

نمی دانم چگونه می شود اشعار رزمی و بزمی شاهنامه را با فلسفه عرفان پیوند زد.

آن پیوند تازه نقطه آغاز مطالعه در این باره است و بررسی ریشه هاست.

موضوع خوب و قابل گفتگوهای زیادی است که می توانیم کم کم با استفاده از آنچه که تا اینجا خوانده ایم و در پیش داریم آرام آرام به آن بپردازیم.
من هم منتظر پاسخ شهرزاد گرامی هستم.

محسن چهارشنبه 14 دی‌ماه سال 1390 ساعت 06:10 ب.ظ

پس منوچهر هم مرد.
من پیشنهادمی کنم این یکی را دیگر خودتان بخوانید. قبلی را یه جوری که کسی نفهمید رد کردید.
خانم فلورا نیستند. مدتی است.
خانم ساحل امتحان دارند.
حتمن سالار و ترانه هم.
.................
من هم دو تا نوبت دارم و فردا دیگر باید حتمن بروم به سمت ِ سمت. تلفنی تحویلم نگرفتند که کتاب را بفرستند. شاید چون ارزان بود.


منوچهر که سه هفته پیش مرد!
حتما منظورتون نوذر هست که فعلا زنده است!
یک کمی روزمرگیم شلوغه سعی می کنم

سمت سرویس ارسال کتاب نداره . اصلا خیلی ها یک سایتی درست می کنند و رهاش می کنند و به روزش نمی کنند. اصلا اعتمادی به آنها نیست. خوب به متخصیصن کامپیوتر بها نمی دن و انتظار دارند کامپیوتره دیگه یک دگمه رو فشار میدن موشک میره هوا

پروانه چهارشنبه 14 دی‌ماه سال 1390 ساعت 03:55 ب.ظ

با درود به همراهان گرامی

این هفته هم خواننده داستان نداریم امیدوارم داوطلبی داستان را بخواند.

اشکالات تایپی را هنوز نگرفته ام به زودی اشکالات برطرف می شود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد