انجمن شاهنامه خوانی پیوندِ مهر

نامۀ باستان ویرایش دکتر کزازی

انجمن شاهنامه خوانی پیوندِ مهر

نامۀ باستان ویرایش دکتر کزازی

رفتن رستم به کوه سپند و دو داستان دیگر

 رفتن رستم به کوه سپند(بخش اول)

 رفتن رستم به کوه سپند(بخش دوم) 

پیروزی نامه نوشتن رستم به زال  

نامه زال به سام  

از شاهنامه به کوشش دکتر پرویز اتابکی 
بازخوانی :توسط غلامعلی امیر نوری 

 

 

 

 رفتن رستم به کوه سپند

چو بشنید رستم، برآراست کار؛

چنانچون  بُوَد در خور کارزار.

75

به بارِ نمک در، نهان کرد گرز،

برافراخته پهلوی یال و برز.

ز خویشان تنی چند با خود ببرد،

کسانی که بودند هشیار و گرد.

به بارِ شتر در، سلیح گَوان

نهان کرد آن نامور پهلوان.

لب از چارۀ خویش در خَندخند،

چنین تازنان تا به کوه سپند،

رسید و ز کُه دیدبانش بدید؛

به نزدیک سالار مهتر دوید.

80

بدو گفت :«کآمد یکی کاروان

به نزدیک دژ با بسی ساروان.

گمانم که باشد نمک بارشان،

اگر پرسدم مهتر از کارشان.»

فرستاد مهتر یکی را دوان،

به نزدیکی مهتر کاروان.

بدو گفت:«بنگر که تا چیست بار؛

بیا و مرا آگهی ده ز کار.»

فرود آمد از دژ فرستاده مرد؛

برِ رستم آمد به کردارِ گرد.

85

بدو گفت:«کای مهتر کاروان!

مرا آگهی ده ز بار نهان

بدان تا به نزدیکِ مهتر شوم

بگویم چنانچون ز تو بشنوم.»

به پاسخ چنین گفت رستم بدوی،

که:«رَو نزد آن مهترِ نامجوی؛

چنین گویش از گفتِ ما یک به یک

که:در بارشان است یکسر نمک.»

فرستاده برگشت و آمد فراز،

به نزدیک آن مهتر سرفراز.

90

«یکی کاروان است – گفتا:تمام،

نمک بارشان است ای نیکنام!»

چو بشنید مهتر، برآمد زجای؛

لبش گشت خندان و شادی فزای.

بفرمود تا در گشادند باز؛

بدان تا شود کاروان بر فراز.

چو آگاه شد رستم جنگجوی،

ز پستی به بالا نهادند روی.

چو آمد به نزدیک دروازه تنگ،

پذیره شدندش همه بیدرنگ.

95

چو رستم به نزدیک مهتر رسید،

زمین بوس کرد؛ آفرین گسترید.

ز بارِ نمک برد پیشش بسی؛

همی آفرین خواند بر هر کسی .

بدو گفت مهترکه:«جاوید باش؛

چو تابنده ماه و چو خورشید باش.

پذیرفتم و نیز دارم سپاس؛

اَبا نیکدل پورِ گیتی شناس.»

در آمد به بازار مرد جوان ؛

بیاورد با خویشتن کاروان.

100

ز هر سو بر او گرد شد انجمن،

چه از خرد کودک ، چه از مرد و زن.

یکی داد جامه یکی زرٌ و سیم؛

خریدند و بردند بی ترس و بیم.

چو شب تیره شد رستم تیز چنگ

بر آراست با نامدارانِ جنگ.

سوی مهتر باره آورد روی،

پسِ او دلیران پرخاشجوی.

چو آگاه شد کوتوال حصار،

بر آویخت با رستمِ نامدار.

105

تهمتن یکی گرز زد بر سرش،

که زیر زمین شد تو گفتی سرش.

همه مردم دژ خبر یافتند؛

سویِ رزمِ بد خواه بشتافتند.

شب تیره و تیغ رخشان شده؛

زمین  همچو لعل بدخشان شده.

ز بس دار و گیر و ز بس موج خون،

تو گفتی شبق ز آسمان شد نگون.

تمهتن به گرز و به تیغ و کمند؛

سران دلیران سراسر بکَند.

110

چو خورشید از پرده بالا گرفت،

جهان از ثَری تا ثرٌیا گرفت،

به دژ در، یکی تن نبُد زآن گروه؛

چه کشته،چه از رزم گشته ستوه.

دلیران به هر گوشه بشتافتند؛

بکشتند مر هر که را یافتند.

تهمتن یکی خانه از خاره سنگ،

بر آورده دید اندر آن جای تنگ؛

یکی در از آهن در او ساخته؛

مهندس بر آن گونه پرداخته.

115

بزد گرز و افگند در را زجای ؛

پس آنگه سوی خانه بگذارد پای .

یکی گنبد از ماه بفراشته؛

به دینار سرتاسر انباشته.

فرومانده رستم چو زان گونه دید؛

ز راه شگفتی لب اندر گَزید.

چنین گفت با نامور سرکشان:

«کز این گونه هرگز که دارد نشان؟!

همانا به کان اندرون زر نماند؛

به دریا درون نیز گوهر نماند؛

120

کز این سان همی ز او بر آورده اند؛

بدین جایگه در، بگسترانده اند.»

 

پیروزی نامه نوشتن رستم به زال

یکی نامه بنوشت نزدِ پدر،

زکار و زکردار خود، در به در:

«نخست آفرین کرد بر خداوند هور؛ 

خداوند ناهید و بهرام ومهر؛

خداوند مار و خداوند مور؛ 

 

خداوند این برکشیده سپهر؛

وز او آفرین بر سپهدار زال؛

یل زابلی ، پهلوِ بی همال؛

125

پناه گوان، پشت ایرانیان؛

فرازندۀ اختر کاویان؛

نشاننده شاه و ستاننده گاه؛

روان گشته فرمانش، چون هور و ماه

به فرمان رسیدم به کوه سپند؛

چه کوهی؟ به سانِ سپهری بلند!

به پایانِ آن کُه فرود آمدم؛

همانگه ز مهتر درود آمدم.

به فرمان مهتر برآراستم؛

بر آمد بر آن سان که من خواستم.

130

شب تیره با نامداران جنگ،

به دژ در، یکی را ندادم درنگ؛

چه کشته، چه خسته، چه بگریخته،

ز تن سازِ کینه فرو ریخته.

همانا ز خروار پانصد هزار،

بُوَد نقرۀ ناب و زرٌ عیار.

ز پوشیدنیٌ و زگستردنی؛

ز هر چیز کان باشد آوردنی،

همانا شمارش نداند کسی،

ز ماه و ز روز ار شمارد بسی.

135

کنون تا چه فرمان دهد پهلوان؛

که فرخنده تن باد و روشن روان!»

فرستاده آمد چو باد دمان؛

رسانید نامه برِ پهلوان.

چو برخواند نامه سپهدار، گفت

که:«با نامور آفرین باد جفت!»

ز شادی چنان شد دل پهلوان

تو گفتی که خواهد شد از سر جوان.

یکی پاسخِ نامه افکند بُن؛

بگفته ، در او در، فراوان سَخن.

140

سر نامه بود آفرینِ خدای؛

دگر گفت:«کآن نامۀ دلگشای،

به پیروز بختی، فرو خواندم؛

ز شادی، بر او جان بر افشاندم.

ز تو، پورِ شایسته ز این سان نبرد

سزد؛ ز آنکه هستی هشیوار مرد.

روان نریمان برافروختی؛

چو دشمنش را جان و تن سوختی.

چو نامه بخوانی، سبک برنشین؛

که بی روی تو هستم اندوهگین.

145

از اشتر همانا هزاران هزار،

به نزدت فرستادم از بهرِ بار.

شتر بار کن، زآنکه باشد گزین؛

پس آنگه به دژ در زن آتش به کین.

چو نامه به نزد تهمتن رسید،

فرو خواند و ز او شادمانی گزید.

ز هر چیز کان بود شایسته تر،

ز مٌهر و ز تیغ و کلاه و کمر؛

هم از لو لو و گوهر شاهوار؛

هم از دیبهِ چین سراسر نگار،

150

گزید و فرستاد زی پهلوان؛

همی شد، به راه اندرون، کاروان.

به کوه سپند آتش اندر فگند؛

که دودش بر آمد به چرخ بلند؛

وز آن جای برگشت، دل شادمان؛

همی شد،به ره بر ، چو باد دمان.

چو آگاه شد پهلوِ نیمروز،

که آمد سپهدار گیتی فروز،

پذیره شدن را بیاراستند؛

همه کوی و برزن بپیراستند.

155

بر آمد خروشیدن کرٌنای،

همان سنج، با بوق و هندی درای.

همی شد، به راه اندرون، زال زر

شتابان به دیدار فرٌخ پسر.

تهمتن چو روی سپهبد بدید،

فرود آمد و آفرین گسترید.

سپهدار فرزند را در کنار،

گرفت و بفرمود کردن نثار؛

وزآنجا به ایوان دستانِ سام.

بیامد سپهدار جوینده کام.

160

به نزدیک رودابه آمد پسر؛

به خدمت نهاد از بر ِ خاک سر.

ببوسید مادر دو یال و برش؛

همی آفرین خواند بر پیکرش.

نامه ی زال به سام

 

به مژده، به نزدیکِ سام سوار،

فرستاد نامه یلِ نامدار.

 

به نامه درون سراسر نیک و بد،

نموده بدان پهلوِ پر خرد.

 

همی داد با نامه هدیه بسی؛

به نزد سپهدار کردش گٌسی.

165

چو نامه برِ سامِ نیرم رسید،

زشادی رٌخش همچو گل بشکفید.

 

بیاراست بزمی چو خرٌم بهار

ز بس شادمانی، گَو نامدار.

 

فرستاده را خلعت و یاره داد؛

ز رستم همی داستان کرد یاد.

 

نوشت آنگهی پاسخ نامه باز،

به نزدیک فرزندِ گردنفراز.

 

به نامه درون گفت:«کز نرٌه شیر،

نباشد شگفتی که باشد دلیر.

170

همان بچٌۀ شیرِ ناخورده شیر

ستاند یکی موبدی تیز ویر.

 

مر او را در آرد میان گروه،

چو دندان بر آرد، شود زو ستوه.

 

اَبی آنکه دیده است پستان مام،

به خوی پدر باز گردد تمام.

 

عجب نیست از رستم نامور

که دارد دلیری چو دستان پدر،

 

که هنگام گردیٌ و گند آوری    

از او شیر خواهد همی یاوری.»

175

چو نامه به مٌهر اندر آورد گٌرد،

فرستاده را خواند و او را سپرد.

 

فرستاده آمد برِ زال زر،

اَبا خلعت و نامۀ نامور.

 

از او شادمان شد دل پهلوان،

ز کردار آن نو رسیده جوان.

 

جهان ز او پر اومید شد یکسره،

ز روی زمین تا به برجِ بره.

 گرشاسب نامه- نسخه خطی

 

104 – کوتوال: دژدار، نگه‌دارنده قلعه و شهر را گویند. برخی گویند این لغت هندی است و پارسیان استعمال کرده‌اند، چه کوت به هندی قلعه است.

110- ثری: زمین، خاک 

170 – ویر: هوش، ادراک

نظرات 15 + ارسال نظر
سروی سه‌شنبه 13 دی‌ماه سال 1390 ساعت 10:23 ب.ظ

نمی تونم تصور کنم اون همه آدم رو کشته باشه و بعد خوش و خرم و خندان برگرده پیش مادرش و مادرش هم نوازشش کنه و پدرش بهش افتخار کنه .

از رستم بعیده!

و ...

ممنون از اقای فریدون بابت لینک عکس ها

محسن چهارشنبه 30 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 01:30 ب.ظ

دوربین؟
دوربین همراهمون باشه؟
شوخی می کنید.
من نظرم سرقته. سرقت آثار هنری از اونا. دزدیدن مال دزدی عین ثوابه.
ناممونم در تاریخ به نیکی ثبت می شه.

فکر خوبیه می تونید رو من حساب کنید

محسن چهارشنبه 30 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 11:01 ق.ظ

من فک کردم شما پیشنهاد می کنید که سری به موزه بزنیم.

پیشنهاد خوبیه حتما دوربین هم همراهمون باشه!

اینجا رو ببینید
http://www.nlai.ir/Default.aspx?tabid=567
تصاویر شاهنامه بایسنقری که در کاخ موزه گلستان در یونسکو هم ثبت شده، ببینید تصاویر چه کیفیت پایینی دارند! خوب می دانند ما دست به کپی پیست می زنیم وما را از تماشای اینترنتی محروم می کنند!

محسن چهارشنبه 30 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 09:38 ق.ظ

ما که نخواستیم. حداقل این نسخه را. این نسخه در هندوستان بوده و اینگیلیسیای خبیث از آنجا دزدیده و برده اند.
من بدون کلیک راست نمی توانم عکسی را از جایی بردارم. باید چه بکنم؟

روی صفحه ای که عکس دیده می شود دکمه print screenرا بزنید
فتوشاپ را باز کنید
file----> new--->paste
اضافات را ببرید
عکس حاضر است
این هم فوت و فن دزدی!

«بعضی دزدی ها خیلی خوب هستند» از سخنان خودم

محسن سه‌شنبه 29 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 10:52 ب.ظ http://sedahamoon.blogsky.com

سایت ها تا حدی که اجازه کلیک راست را بر روی عسکی می دهند را مجاز می دانند. سبکتر هم هستند که بدانند. چون هر کسی ممکن است عسک را بردارد.
حالا یک چیز دیگر:
شاهنامه ی ما را برده اند و ما هم که گردنمان از مو باریک تر و از گل نازکتر به آن ها نگفته ایم. اجازه ی یک کلیک راست روی عسک های این اوراق را هم نداریم؟

بدون اجازه کلیک راست هم می شود عکس را برداشت .شاید این اجازه کلیک راست را داده اند برای استفاده های شخصی و محدود.

این شاهنامه را برده اند حتما ما خواستیم و دادیم رفت!

در ضمن شاهنامه ازآن تاریخ و فرهنگ همه ی انسان هاست !

یک بار برای بازدید از کتابخانه ملی با گروهی رفته بودم ما را به اتاق نسخه های خطی قرآن بردند آنجا از راهنمای گروه پرسیدم نسخه ی خطی شاهنامه چند تا دارید گفت: اوه ه ه تا دلت بخواد!

حالا بروید به سایت کتابخانه ملی ببینید چه خبر است!

فریدون سه‌شنبه 29 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 01:39 ب.ظ

در سایت فیتز ویلیام شرایط استفاده از مطالب و تصاویر را توضیح داده است و اجازه استفاده از آنها را در اینتر نت را نداده است . قسمت زیر عین جمله ایست که در آنجا درج شده است.
The Materials found on the Website may not be posted or in any way mirrored on the WWW or any other part of the Internet.

این هم لینک شرایط استفاده از محتوای سایت فیتز ویلیام

http://www.fitzmuseum.cam.ac.uk/terms.html



تا جایی که یادم هست وقتی بلاگر بود یکی دو باری از این عکس ها استفاده کردم ولی از آنجایی که حدس می زدم ممکن است مجاز نباشد این سایت را فراموش کرده و پیوندش در حاشیه وبلاگ قرار داده بودم.
سپاسگزارم

محسن سه‌شنبه 29 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 08:57 ق.ظ

مرسییییییی فریدون.
این عسکا محشر بودن. من مرده ی مینیاتورم. میشه کلی باهاشون زندگی کرد.
زال و رودابه آخر همه شون بود.
چیزی که توی کلن مینیاتور قشنگه اینه که در حالی که دو نفر در یک کاری هستند بقیه در کار دیگرند.

شهرزاد دوشنبه 28 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 03:56 ب.ظ

خواهش می کنم در مقابل زحمتی که شما می کشین کاری نکردم،‌خودتون می دونین چقدر اینجا رو دوست دارم

یادم رفت بنویسم در فرهنگ نوشین کوتوال نیست در فرهنگ شاهنامه شما، این واژه جزو واژه های شاهنامه آمده؟

در فرهنگ رواقی نیست ولی در فرهنگ پرویز اتابکی نوشته شده :

کوتوال: دژبان ،نگهبان دژ

فریدون دوشنبه 28 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 12:31 ب.ظ

آلبوم تصاویر شاهنامه

http://www.fitzmuseum.cam.ac.uk/gallery/shahnameh/vgallery/section3.html

همیشه که به دنبال عکس هایی از صفحات شاهنامه برای داستان ها می گردم ، هیچ یک از سایت های فارسی زبان را مانند این سایت موزه فیتز ویلیام و دانشگاه کمبریج مرتب نمی بینم!


مشخصات عکس و سبک و هنرمند و گوشه ای از داستان را نوشته اند.

چند وقت پیش در خبرها خواندم که دانشگاه کمبریج در این موزه بزرگداشت هزاره شاهنامه گرفته بود.

همیشه از دیدن این سایت در عین خوشحالی، به حال خودمان ناراحت می شوم!

تا فردا به مناسبت شب یلدا وبلاگ جدیدی در کنار اینجا باز میکنیم که یکی از موضوعاتش عکس خواهد بود.
آیا به نظر شما اگر از این عکسها آنجا کپی کنیم و نشانی منبع راهم بنویسم از نظر کپی رایت اشکالی دارد؟

شهرزاد دوشنبه 28 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 11:45 ق.ظ

چو آگاه شد کوتوال حصار
برآویخت با رستم نامدار
این کوتوال رو هم هیچ وقت در شاهنامه ندیده ام.

و این بیت فکر می کنم خیلی با زبان فردوسی فاصله داره:
چو نامه بخوانی، سبک برنشین؛
که بی روی تو هستم اندوهگین
آیا در سراسر شاهنامه دیده ایم که فردوسی دلتنگی و اندوه دوری را این طور سروده باشد؟

در بیت 122:
نخست آفرین کرد بر خداوند هور
خداوند مار و خداوند مور!!
به نظر میاد یک چیزی این وسط اضافه است مثلن اگر "کرد" را برداریم فکر می کنم وزن بیت درست بشه.

در دور بودن این واژه ها و بیت ها از شاهنامه با تو هم رای هستم

برای نوشتن واژه های دشوار بیت ها در پایان بیت ها سپاسگزارم

فریدون شنبه 26 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 10:07 ب.ظ

سئوال - مگر نریمان جد رستم تبود؟
پس چرا زال از رستم می خواهد گه به کوه برود و نریمان را بقتل برساند؟

ــه خــون نــریمـان میان را بـــبـــنـــد؛
برو تـــازیان تـــا بـــه کـوهِ سپـنـد

در شاهنامه تا این جا تنها از زال و سام سخن به میان آمده است تنها در این داستان نریمان را داریم که زال از رستم هشت ساله می خواهد برود کین خواهی خون نریمان برود.
در حالی که شما از این بیت این برداشت را می کنید که باید به خون نریمان کمر را ببندد!
بروم ببینم فردوسی در جاهای دیگر چگونه این کمر بستن را به کار می برد؟

کمر تنگ بستش به کین پدر

به خون برادر چه بندی کمر

بیاید برین کین ببندد کمر

به کین سیاوش کمر بسته‌اند

محسن جمعه 25 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 01:56 ب.ظ http://sedahamoon.blogsky.com

کشتن زن و بچه از رستم بعیده.
اصلن این قسمت بعدن به شاهنامه اضافه شده. برای خراب کردن رستم.

فریدون جمعه 25 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 04:56 ق.ظ

سر نشینان دژ در کوه سپید، قبل از شبیخون، از رستم گرم و صمیمانه استقبال می کنند .

ز هر سو بر او گرد شد انجمن،
چه از خرد کودک ، چه از مرد و زن.

در آن شب تیره .... رستم میهمان دژ

ز بس دار و گیر و ز بس موج خون،
تو گفتی شبق ز آسمان شد نگون.

وقتی آفتاب بر آمد ، چه از خرد کودک و چه از مرد و زن از لبه تیغ رستم گذشته بودند و کسی جان سالم به در نبرده بود

به دژ در، یکی تن نبُد زآن گروه؛
چه کشته،چه از رزم گشته ستوه.

محسن پنج‌شنبه 24 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 10:00 ق.ظ http://sedahamoon.blogsky.com

تا دیر نشده که البته نخواهد شد چرا که ما حالا حالاها با این گرز رستم کار داریم عرض کنم ضرب المثل معروف:

این جا تهران است و گرز رستم گروی نان.

محسن پنج‌شنبه 24 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 09:54 ق.ظ http://sedahamoon.blogsky.com

پیرو چیزهایی که قبلن هم از آن ها یاد کرده ام و همسانی اسطوره های ملت ها ..........
دارم فکر می کنم که این دژ بعد از اسلام شد تنگه ی خبیر. و آن در شد در خیبر.
مردی ز کننده ی در خیبر پرس
اسرار کرم ز خواجه ی قنبر پری.

حالا ببینم زن و بچه توی دژ نبود؟ من یکی دو دور خواندم متن را و چیزی از سرنوشت آن ها دستگیرم نشد.

نمی دانم موافق نظر زال باشم که همه چیز را رستم خراب کند و بسوزاند ........... یا نه؟
چرا که این دژ می توانست بعدها مورد استفاده قرار بگیرد در نبرد با دشمنان. یا زال به این فکر می کرد که نکند روزی روزگاری، دنیا را چه دیدی، یک وقت عده ای بروند و آنجا بمانند و دوباره همین بشود و روز از نو و روزی از نو.

همسانی جالبی بود!

این داستان پیش از این در شاهنامه باز نشده اصلا نامی از نریمان به عنوان پدر سام نیست بلکه بیشتر یک لقب است ولی در متون دیگر پیش از شاهنامه نام پدر سام است .
به هر حال به فکر افتاده ام گرشاسب نامه را بخوانم!
همانطور که در داستان پشین گفته شد این سه داستان هم در برخی نسخه ها نیست.
باز هم با این بیت ها همان دوری را از فردوسی احساس می کنم که با داستان کشتن پیل سپید.

من هم با شما هم رای هستم کاش رستم دژ را به آتش نمی کشید و امروز یک اثر تاریخی داشتیم!


وسط دعوا حلوا پخش نمی کنند که این شد نتیجه ش!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد