عکس از فرشته
آمدن زال با نامۀ سام نزد منوچهر(فلورا)
پژوهش کردن موبدان زال را (فلورا)
پاسخ دادن زال موبدان را (فیروز)
پیوندی خواندنی از امیر حسین: چرنیشفسکی و شاهنامهٔ فردوسی
آمدن زال با نامه ی سام نزد منوچهر
3321 | پس آگاهى آمد سوى شهریار، | که: آمد ز ره زالِ سام سوار، |
پذیره شدندش همه سرکشان، | که بودند در پادشاهى نشان. | |
چو آمد به نزدیکى ِبارگاه، | سبک، نزد شاهش گشادند راه. | |
چو نزدیک شاه اندر آمد، زمین | ببوسید و بر شاه کرد آفرین. | |
3325 | زمانى همى داشت بر خاک روى؛ | بدو داده دل شاهِ آزرمجوى، |
بفرمود تا رویش از خاکِ خشک | ستردند و بر وى فشاندند مشک. | |
بیامد بر ِتختِ شاه، ارجمند؛ | بپرسید از او شهریار بلند، | |
که:«چون بودى اى پهلوانزاده مرد! | بدین راه دشوارِ با باد و گرد؟» | |
به فرّ تو – گفتا: همه بهتری است! | اَبا تو همه رنج رامشگری است.» | |
3330 | از و بستَد آن نامۀ پهلوان؛ | بخندید و شد شاد و روشن روان. |
چو بر خواند پاسخ چنین داد باز، | که:« رنجم فزودى، به دل بر، دراز؛ | |
و لیکن بدین نامۀ دلپذیر، | که بنوشت با درد ِدل سام پیر، | |
اگر چه مرا هست دل ز این دژم، | بر آنم که نندیشم از بیش و کم. | |
بسازم! بر آرم همه کام تو، | گر این است فرجام و آرام تو. | |
3335 | تو یک چند ایدر به شادى بپاى؛ | که تا من به کارت زنم، نیک، راى.» |
ببردند خوالیگران خوانِ زر؛ | شهنشاه بنشست با زالِ زر. | |
بفرمود تا نامداران همه | نشستند بر خوانِ شاه رمه. | |
چو از خوانِ خسرو بپرداختند، | به تختِ دگر، جاى مَى ساختند. | |
چو مَى خورده شد، نامور پور ِسام | نشست از بر اسپِ زرّین ستام. | |
3340 | برفت و بپیمود بالاىِ شب؛ | پر اندیشه دل، پر ز گفتار لب. |
بیامد به شبگیر، بسته کمر، | به پیشِ منوچهر پیروزگر. | |
بر او آفرین کرد شاه جهان؛ | چو برگشت، بستودش اندر نِهان. | |
بفرمود تا موبدان و ردان، | ستارهشناسان و هم بخردان، | |
کنند انجمن پیشِ تختِ بلند؛ | به کار ِسپهرى پژوهش کنند. | |
3345 | برفتند و بردند رنجِ دراز؛ | که تا با ستاره چه یابند راز. |
سه روز اندر آن کارشان شد درنگ؛ | برفتند، با زیج رومى به چنگ؛ | |
زبان بر گشادند بر شهریار، | که:« کردیم با چرخِ گردان شمار. | |
چنین آمد از دادِ اختر پدید، | که این آبِ روشن بخواهد دوید. | |
از این دختِ مهراب و از پورِ سام، | گَوى پر منش زاید و نیک نام. | |
3350 | بُوَد زندگانیش بسیار مَر؛ | همش زور باشد، هم آیین و فر. |
هَمَش زهره باشد، هَمَش تیغ و یال؛ | به رزم و به بزمش نباشد هَمال. | |
کجا باره او کند موى تر، | شود خشک، همرزم او را جگر. | |
عقاب از بر ِترگِ او نگذرد؛ | سرانِ جهان را به کس نشمرد. | |
یکى برز بالا بُوَد فرّمند؛ | همه شیر گیرد، به خمّ ِکمند. | |
3355 | بر آتش، یکى گور بریان کند؛ | هوا را، به شمشیر، گریان کند. |
کمر بستۀ شهریاران بُوَد؛ | به ایران پناه سواران بود.» | |
چنین گفت پس شاه گردنفراز: | «کزین هر چه گفتید دارید راز.» | |
بخواند آن زمان زال را شهریار؛ | کز او خواست کردن سخن خواستار؛ | |
بدان تا بپرسند از و چند چیز؛ | سخنهاى پوشیده، در پرده نیز. |
پژوهش کردن موبدان زال را
3360 | نشستند بیدار دل بخردان، | همان زال با نامور موبدان. |
بپرسید مر زال را موبدى، | از این تیز هُش، راه بین بخردى، | |
که:« از ده و دو تاه سرو سهى | که رُسته است شاداب با فرّهى، | |
از آن هر یکى برزده شاخ سى؛ | نگردد کم و بیش، بر پارسى.» | |
دگر موبدى گفت:« کاى سر فراز! | دو اسپ گرانمایه و تیز تاز، | |
3365 | یکى زو به کردار ِدریاىِ قار؛ | یکى چون بلور سپید، آبدار؛ |
به رنجند و هر دو شتابندهاند؛ | همان یکدگر را نیابندهاند. | |
سدیگر چنین گفت:« کان سى سوار | کجا بگذرانند بر شهریار، | |
یکى کم شود باز، چون بشمرند؛ | همان سى بُوَد باز، چون بنگرند.» | |
چهارم چنین گفت:« کان مرغزار، | که بینى پر از رنگ و بوی و نگار؛ | |
3370 | گیاهان ز هر گونه ای، تَرٌ و خشک، | که آید از او بوی کافور و مشک؛ |
بیاید یکى مرد با داسِ تیز؛ | تو گویی که دارد ، به دل در، ستیز. | |
که با ترٌ و خشکش همی بدرَوَد؛ | زمانی نیاساید و نغنَوَد. | |
دگر گفت:« کان بر کشیده دو سرو، | ز دریاىِ با موج بر سانِ غرو، | |
یکى مرغ دارد بر ایشان کنام؛ | نشیمش به بامین بُوَد،گه به شام، | |
3375 | از این چون بپرّد شود برگ خشک؛ | بر آن بر نشیند، دهد بوىِ مشک. |
از این دو همیشه یکى آبدار؛ | یکى پژمریده شده سوگوار.» | |
بپرسید دیگر که: «بر کوهسار، | یکى شارستان یافتم استوار. | |
خرامید مردم از آن شارستان؛ | گرفتند هامون یکى خارستان. | |
بناها کشیدند، سر تا به ماه؛ | پرستنده گشتند و هم پیشگاه؛ | |
3380 | و ز آن شارستانشان به دل نگذرد؛ | کس از یاد کردن سخن نشمرد. |
یکى بُومَهین خیزد، از ناگهان؛ | بر و بومشان پاک گردد نهان. | |
بدان شارستانشان نیاز آورد | هم اندیشگانِ دراز آورد. | |
به پرده در درست این سخنها؛ بجوى؛ | به پیش ردان، آشکارا بگوى. | |
گر این رازها آشکارا کنى، | ز خاک سیه مُشکِ سارا کنى.» |
پاسخ دادن زال موبدان را
3385 | زمانى پر اندیشه شد زالِ زر؛ | بر آورد یال و بگسترد بر؛ |
و ز آن پس، به پاسخ زبان برگشاد؛ | همه پرسش موبدان کرد یاد. | |
نخست از ده و دو درختِ بلند، | که هر یک همى شاخ سى بر کشند: | |
به سالى، ده و دو بُوَد ماهِ نو، | چو شاهی نوآیین، اَبَر گاهِ نو. | |
به سى روز، مه را سر آید شمار؛ | براین سان بُوَد گردشِ روزگار. | |
3390 | دو اسپ دونده، سپید و سیاه؛ | که مر یکدگر را نیابند راه؛ |
بدین سان شب و روز دان، ای شگفت! | کز اینجا شگفتی توانی گرفت. | |
سواران هشیار، گر در رسی، | گه او بیست و نه باشد و گاه سی، | |
شمار مَهِ نو بدین گونه دان؛ | چنین کرد پیدا خدای جهان. | |
کنون از نیام این سخن بر کشیم؛ | دو بُن سرو کان مرغ دارد نشیم. | |
3395 | ز برجِ بَرَه تا ترازو، جهان | همى تیرگى دارد اندر نِهان. |
چو روی از ترازو به کژدم نِهاد، | جهان را دگرگونه گردد نِهاد. | |
چنین تا ز گَرِدش به ماهى شود؛ | پر از تیرگىّ و سیاهى شود. | |
دو سروان دو بازوى چرخ بلند؛ | کز او نیمه شاداب و نیمى گزند. | |
بر او مرغ پرّان تو خورشید دان؛ | جهان را از او بیم و امید دان. | |
3400 | دگر شارستان بر سر کوهسار | سراى ِدرنگ است و جاىِ قرار. |
همین خارستان چون سراىِ سپنج؛ | که هم ناز و گنج است و هم درد و رنج. | |
همى دم زدن، بر تو بر، بشمرد؛ | هم او پروراند؛ هم او بشکَرَد. | |
بر آید یکى باد، با زلزله؛ | ز گیتى، بر آید خروش و خَله. | |
همه رنج ما مانده با خارستان، | گذر کرد باید سوىِ شارستان. | |
3405 | کسى دیگر از رنج ما بر خورد؛ | نپاید؛ بر او نیز هم بگذرد. |
چنین رفت از آغاز یک سر سخن؛ | همین باشد و نو نگردد کهن. | |
اگر توشهمان نیکنامى بُوَد، | روانمان بدان سَر گرامى بُوَد؛ | |
و گر آز ورزیم و پیچان شویم | پدید آید آنگه که بىجان شویم | |
گر ایوان ما سر به کیوان بر است | از او بهره ما یکى چادَر است | |
3410 | چو پوشند بر روى و بر سرش خاک، | همه جاىِ بیم است و تیمار و باک. |
بیابان و آن مرد با تیز داس، | کجا خشک و تر زو دل اندر هراس، | |
تر و خشک یکسان همى بدرود؛ | وگر لابه سازى، سخن نشنود: | |
دِروگَر زمان است و ما چون گیا؛ | همانش نبیره، همانش نیا. | |
به پیر و جوان، یک به یک، ننگرد؛ | شکارى که پیش آیدش، بِشکَرد. | |
3415 | جهان را چنین است ساز و نِهاد؛ | که جز مرگ را کس ز مادر نزاد. |
از این در، درآید؛ بدان، بگذرد؛ | زمانه بر او دم همى بشمرد.» | |
چو زال این سخنها بکرد آشکار، | از او شادمان شد دل شهریار. | |
به شادى، یکى انجمن برشِکُفت؛ | شهنشاه گیتى زهازه بگفت. | |
یکى جشنگاهى بیاراست شاه، | چنانچون شب چارده چرخِ ماه. | |
3420 | کشیدند مَى تا جهان تیره گشت؛ | سرِ میگساران ز مَى خیره گشت. |
خروشیدنِ مردِ بالاى خواه، | یکایک بر آمد ز درگاهِ شاه. | |
برفتند گُردان همه، شاد و مست، | گرفته یکى دستِ دیگر به دست. | |
چو بر زد زبانه ز کوه آفتاب؛ | سرِ نامداران بر آمد ز خواب، | |
بیامد کمر بسته زالِ دِلیر | به پیشِ شهنشاه چون نرّه شیر. | |
3425 | به دستورىِ بازگشتن ز در، | شدن نزدِ سالار، فرّخ پدر، |
به شاه جهان گفت:« کاى نیکخوى! | مرا چهر ِسام آمدست آرزوى. | |
ببوسیدم این پایه تختِ عاج؛ | دلم گشت روشن، بدین فرّ و تاج.» | |
بدو گفت شاه:«اى جوانمردِ گُرد! | یک امروز نیزت بباید شمرد. | |
ترا بویۀ دختِ مهراب خاست؛ | دلت را هُش سام و زابل کجاست؟» | |
3430 | بفرمود تا سنج و هندى دراى، | به میدان گذارند، با کرّناى. |
اَبا نیزه و گرز و تیر و کمان، | برفتند گردان همه شادمان. | |
کمانها گرفتند و تیر ِخدنگ؛ | نشانه نهادند، چون روزِ جنگ. | |
بتابید هر یک به چیزى عِنان، | به گرز و به تیغ و به تیر و سنان. | |
درختى گَشَن بُد به میدان شاه، | گذشته بر او سال بسیار و ماه. | |
3435 | کمان را بمالید دستانِ سام؛ | بر انگیخت اسپ و برآورد نام. |
بزد بر میانِ درختِ سهى؛ | گذاره شد آن تیر ِشاهنشهى. | |
هم اندر تگِ اسپ یک چوبه تیر، | بینداخت و بگذاشت بر نَرد، شیر. | |
سِپَر برگرفتند ژوپین وَران؛ | بگشتند، با خشتهاىِ گران. | |
سپر خواست، از رِیدَکِ تُرک، زال؛ | بر انگیخت اسپ و برآورد یال. | |
3440 | کمان را بیفکند و ژوپین گرفت؛ | به ژوپین، شکار ِنو آیین گرفت. |
بزد خشت بر سه سپر گیل وار؛ | گشاده، به دیگر سو ی افگند خوار. | |
به گردنکشان گفت شاه جهان؛ | که« با او که جوید نبرد از مِهان؟ | |
یکى، بر گراییدش اندر نبرد؛ | که از تیر و ژوپین بر آورد گَرد.» | |
همه بر کشیدند گُردان سِلیح، | به دل خشمناک و زبان پر مِزیح. | |
3445 | به آورد رفتند، پیچان عنان، | اَبا نیزه و آبداده سنان. |
چنان شد که مرد اندر آمد به مرد؛ | بر انگیخت زال اسپ و بر خاست گرد. | |
نگه کرد تا کیست ز ایشان سوار، | عنان پیچ و گردنکش و نامدار. | |
ز گَرد اندر آمد، به سان نهنگ؛ | گرفتش کمربند او را به چنگ. | |
چنان خوارش از پشت زین بر گرفت، | که شاه و سپه ماند از او در شگفت. | |
3450 | به آواز گفتند گردنکشان، | که:«مردم نبیند کسى ز این نشان. |
هر آن کس که با او بجوید نبرد، | کند جامه مادر بر او لاژورد. | |
ز شیران نزاید چنین نیز گُرد | چه گُرد؟ از نهنگانش باید شمرد. | |
خُنُک سام یل کِش چنین یادگار | بماند به گیتى، دلیر و سوار!» | |
بر او آفرین کرد شاه بزرگ؛ | همان نامور مهترانِ سترگ. | |
3455 | بزرگان سوى کاخِ شاه آمدند؛ | کمربسته و با کلاه آمدند. |
یکى خلعت آراست شاهِ جهان، | کز او خیره ماندند یکسر مِهان. | |
چه از تاجِ پر مایه و تختِ زر؛ | چه از یاره و طوق و زرّین کمر. | |
همان جامه هاى گرانمایه نیز؛ | پرستنده و اسپ و هر گونه چیز. | |