داستان را با آوای گرانسنگ فرشته از اینجا بشنوید
3233 | چو بر ساخت کار، اندر آمد به اسپ | چو گُردى به کردار آذرگشسپ. |
بیامد گُرازان به درگاه سام؛ | نه آواز داد و نه بر گفت نام. | |
3235 | به کار آگهان گفت تا ناگهان، | بگویند با سرفراز ِجهان، |
که:« آمد فرستادۀ کابلى | به نزد سپهبد یل ِ زابلى. | |
ز مهراب ِگُرد آوریده پیام، | به نزد ِسپهبد، جهانگیر سام.» | |
بیامد بر ِسام ِ یل پرده دار؛ | بگفت و بفرمود تا داد بار. | |
فرود آمد از اسپ سیندخت و رفت؛ | به پیش سپهبَد خرامید، تفت. | |
3240 | زمین را ببوسید و کرد آفرین | اَبَر شاه و بر پهلوانِ زمین. |
نثار و پرستنده و اسپ و پیل، | رده بر کشیده ز در، تا دو میل؛ | |
یکایک همه پیش ِ سام آورید؛ | سر ِپهلوان خیره شد کان بدید. | |
پر اندیشه بنشست بر سانِ مست؛ | به کَش کرده دست و سر افگنده، پست؛ | |
که: جایی کجا مایه چندین بُوَد، | فرستادن ِزن چه آیین بود؟! | |
3245 | گر این خواسته زو پذیرم همه، | ز من گردد آشفته شاهِ رمه؛ |
و گر باز گردانم از پیش، زال | بر آرد به کردار ِ سیمرغ، یال. | |
بر آورد سر؛ گفت:« کاین خواسته، | غلامان و پیلان آراسته، | |
شوید و به گنجورِ دستان دهید؛ | به نام ِ مَه ِ کابلستان دهید. | |
پریروى سیندخت، بر پیش ِ سام، | زبان کرد گویا و دل شادکام. | |
3250 | سه بت روى با او به یک جا بُدند؛ | سمن پیکر و سرو بالا بُدند. |
گرفته یکى جام هر یک، ز زر؛ | پر از سرخ یاقوت ودرٌ و گهر. | |
به پیش ِ سپهبَد فرو ریختند؛ | همه یک به دیگر بر آمیختند. | |
چو با پهلوان کار بر ساختند، | ز بیگانه خانه بپرداختند، | |
چنین گفت سیندخت با پهلوان، | که:« با راى تو پیر گردد جوان؛ | |
3255 | بزرگان ز تو دانش آموختند؛ | به تو، تیره گیتی بیفروختند. |
به مهر تو، شد بسته دست ِبدى؛ | به گرزت، گشاده ره ِایزدى. | |
گنهکار اگر بود، مهراب بود؛ | ز خون دلش، مژٌه پر آب بود. | |
سر ِبیگناهان کابل چه کرد، | کجا اندر آورد باید به گرد؟! | |
همه شهر زنده براى ِتواند؛ | پرستندۀ خاک ِ پاى ِ تواند. | |
3260 | از آن ترس کو هوش و زور آفرید؛ | درخشنده ناهید و هور آفرید. |
نیاید چنین کارش از تو پسند؛ | میان را به خون ِ برهمن مبند!» | |
بدو سام یل گفت:« با من بگوى، | هر آنچِت بپرسم، بهانه مجوى! | |
تو مهراب را کِهترى گر هَمال؟ | مر آن دخت او را کجا دید زال؟ | |
به روى و به موى و به خوى و خرد، | به من گوى تا با که اندر خورَد؟ | |
3265 | ز بالا و دیدار و فرهنگ اوى | بر آن سان که دیدى، یکایک بگوى.» |
بدو گفت سیندخت:« کاى پهلوان! | سر ِ پهلوانان و پشت ِ گوان! | |
یکى سخت پیمانت خواهم نخست؛ | که لرزان شود ز او بر و بوم و رُست؛ | |
که: از تو نیاید به جانم گزند؛ | نه آن کس که بر من بُوَد ارجمند. | |
مرا کاخ و ایوان آباد هست | همان گنج و خویشان و بنیاد هست. | |
3270 | چو ایمن شوم هر چه گفتی: بگوى، | بگویم؛ بجویم بدین آبِ روى. |
نهفته همه گنج کابلسِتان، | بکوشم؛ رسانم به زابلسِتان.» | |
گرفت آن زمان سام دستش بدست؛ | و را نیک بنواخت و پیمان ببست. | |
چو بشنید سیندخت سوگندِ اوی؛ | همان راست گفتار و پیوندِ اوی، | |
زمین را ببوسید و بر پاى خاست؛ | بگفت آنچه اندر نِهان بود، راست؛ | |
3275 | که:« من خویش ِ ضحٌاکم، اى پهلوان! | زنِ گُرد مهرابِ روشن روان. |
همان مام ِ رودابۀ ماهروى؛ | که دستان همى جان فشانَد بر اوى. | |
همه دودمان پیش ِ یزدان پاک، | شب تیره تا بر کشد روز چاک، | |
همى، بر تو بر، خواندیم آفرین؛ | همان بر جهاندار شاه ِزمین. | |
کنون آمدم ،تا هواى تو چیست؛ | ز کابل تو را دشمن و دوست کیست. | |
3280 | اگر ما گنهکار و بد گوهریم، | بدین پادشاهى نه اندر خوریم، |
من اینک به پیش ِتوام، مستمند؛ | بکُش کُشتنى،بستنی را ببند. | |
دل بىگناهان کابل مسوز! | کز آن تیرگی اندر آید به روز.» | |
سخنها چو بشنید از او پهلوان، | زنى دید با راى و روشن روان. | |
به رخ، چون بهار و به بالا، چو سرو؛ | میانش چو غَرو و به رفتن، تذرو. | |
3285 | چنین داد پاسخ که:« پیمان من | درست است، اگر بگسلد جان من. |
تو با کابل و هر که پیوندِ تست | بمانید، شادان دل و تن درست. | |
بدین نیز همداستانم که زال | به گیتى، چو رودابه خواهد هَمال. | |
شما گر چه از گوهری دیگرید، | همان تاج و اورنگ را در خورید. | |
چنین است گیتى و ز این ننگ نیست؛ | اَبا کردگار جهان جنگ نیست. | |
3290 | یکى بر فراز و یکى با نشیب | یکى با فزونى، یکى با نِهیب. |
یکى از فزایش دل آراسته؛ | ز کمّى، دل ِدیگرى کاسته. | |
یکى نامه، با لابه دردمند، | نبشتم به نزدیکِ شاهِ بلند. | |
به نزدِ منوچهر شد زالِ زر؛ | چنان شد که گفتى بر آورد پر. | |
به زین اندر آمد که زین را ندید؛ | همان نعل اسپش زمین را ندید. | |
3295 | بدین، زال را شاه پاسخ دهد | چو خندان شود، راىِ فرّخ نِهد؛ |
که پروردۀ مرغ بیدل شده است؛ | از آب مژه، پاى در گِل شده است. | |
عروس ار به مهر اندرون همچو اوست، | سَزد گر بر آیند هر دو ز پوست. | |
یکى روىِ آن بچّۀ اژدها، | مرا نیز بنماى و بستان بها.» | |
بدو گفت سیندخت:«اگر پهلوان | کند بنده را شاد و روشن روان، | |
32300 | چماند به کاخ من اندر سمند، | سرم بر شود بآسمان بلند. |
به کابل چُنو شهریار آوریم، | همه پیش ِاو جان نثار آوریم.» | |
لب سام، سیندخت پر خنده دید؛ | همه بیخ ِکین از دلش کنده دید. | |
نوندى دلاور، به کردار ِباد، | برافگند و مهراب را مژده داد: | |
«کز اندیشۀ بد مکن یاد هیچ! | دلت شاد کن، کار ِمهمان بسیچ. | |
3305 | من اینک پس ِنامه اندر دمان، | بیایم؛ نجویم به ره بر زمان.» |
دوم روز چون چشمۀ آفتاب | بجنبید و بیدار شد سر ز خواب، | |
گرانمایه سیندخت بنهاد روى، | به درگاه سالار ِدیهیم جوى. | |
رُوارَو بر آمد ز درگاهِ سام؛ | مِهِ بانوان خواندندش به نام. | |
بیامد بر ِسام و بُردش نماز؛ | سخن گفت با او زمانى دراز، | |
3310 | به دستورىِ بازگشتن به جاى؛ | شدن شادمان پیشِ کابل خداى؛ |
دگر ساختن کار مهمان نو؛ | نِمودن به داماد پیمان نو. | |
و را سام یل گفت :«بر گرد و رَو؛ | بگوی آنچه دیدى به مهرابِ گَو. | |
سزاوار او خلعت آراستند؛ | ز گنج آنچه پر مایهتر خواستند. | |
به کابل دگر سام را هر چه بود، | ز کاخ و ز باغ و ز کِشت و درود، | |
3315 | دگر چارپایان ِدوشیدنى، | ز گستردنى هم ز پوشیدنى، |
به سیندخت بخشید و دستش به دست، | گرفت و یکى سخت پیمان ببست. | |
پذیرفت مر دخت او زال را، | خداوند شمشیر و گوپال را. | |
سر افراز گُردى و مردى دویست، | بدو داد و گفتش که:«اکنون مایست! | |
به کابل بباش و به شادى بمان؛ | از این پس، مترس از بدِ بدگمان! | |
3320 | شکفته شد آن روى پژمرده ماه؛ | به نیک اخترى، بر گرفتند راه. |