داستان را از اینجا بشنوید
رفتن زال به رسولی نزد منوچهر
3122 | نویسنده را پیش بنشاندند؛ | ز هر در سخنها همى راندند: |
سر ِنامه کرد آفرینِ خداى؛ | کجا هست و باشد همیشه به جاى. | |
ازوی است نیک و بد و هست و نیست؛ | همه بندگانیم و ایزد یکی است. | |
3125 | هر آن چیز کو ساخت اندر بُوِش، | بر آن است چرخِ روان را روش. |
خداوندِ کیوان و خورشید و ماه؛ | وز او، آفرین بر منوچهر شاه! | |
به رزم اندرون، زهرِ تریاک سوز؛ | به بزم اندرون، ماهِ گیتى فروز. | |
گراینده گرز و گشاینده شهر؛ | ز شادى، به هر کس رساننده بهر. | |
کشندۀ درفش و فریدون بجنگ؛ | کُشنده سر افراز جنگى پلنگ. | |
3130 | ز بادِ دَبوس تو کوه بلند | شود خاکِ نعلِ سر افشان سمند. |
همان از دل پاک و پاکیزه کیش؛ | به آبشخور آرى همى گرگ و میش. | |
یکى بندهام من، رسیده به جاى؛ | به مردى، به شست اندر آورده پاى. | |
همى گَردِ کافور گیرد سرم؛ | چنین کرد خورشید و ماه افسرم. | |
ببستم میان را یکى، بندهوار؛ | اَبا جادوان ساختم کارزار. | |
3135 | عنان پیچ و اسپ افگن و گرزدار، | چو من کس ندیدى به گیتى سوار. |
بشد آبِ گُردانِ مازندران؛ | چو من دست بردم به گرز گران. | |
ز من گر نبودى به گیتى نشان؛ | بر آورده گردن ز گردن کشان، | |
چنان اژدها کو ز رود کَشَف؛ | برون آمد و کرد گیتى چو کف، | |
زمین، شهر تا شهر، پهناى او؛ | همان کوه تا کوه بالاى او؛ | |
3140 | جهان را از او بود دل پر هراس؛ | همى داشتندى شب و روز پاس؛ |
هوا پاک دیدم ز پرّندگان؛ | همان روىّ گیتى ز درّندگان؛ | |
ز تفَّش همى پرّ کرگس بسوخت؛ | زمین زیر ِ زهرش همى برفروخت؛ | |
نهنگِ دُژَم بر کشیدى از آب؛ | همان از هوا تیز پرّان عقاب. | |
زمین گشت بىمردم و چارپاى؛ | جهانی مر او را سپردند جاى؛ | |
3145 | چو دیدم که اندر جهان کس نبود؛ | که با او همى دست یارَست سود، |
میان را ببستم به نام بلند؛ | نشستم بر آن پیل پیکر سمند. | |
به زین اندرون گرزۀ گاوسر؛ | به بازو، کمان و به گردن، سپر؛ | |
برفتم به سانِ نهنگِ دُژم؛ | مرا تیز چنگ و ورا تیز دم. | |
مرا کرد پَدرود هر کو شنید؛ | که بر اَژدها گرز خواهم کشید. | |
3150 | رسیدمش؛دیدم چو کوه بلند؛ | کَشان موىِ سر بر زمین، چون کمند. |
زبانش به سان درختى سیاه؛ | ز فر باز کرده؛ فگنده به راه. | |
چو دو آبگیرش پر از خون دو چشم؛ | مرا دید غرّید و آمد به خشم. | |
گُمانى چنان بردم، اى شهریار! | که دارد مگر آتش اندر کنار. | |
جهان پیشِ چشمم چو دریا نمود؛ | به ابرِ سیه بر شده تیره دود. | |
3155 | ز بانگش، بلرزید روىِ زمین؛ | ز زهرش، جهان شد چو دریاى چین. |
بر او، بر زدم بانگ بر سانِ شیر، | چنانچون بُوَد کارِ مردِ دلیر. | |
یکى تیرِ الماس پیکان خدنگ؛ | به چرخ اندرون، راندمش بىدرنگ. | |
چو شد دوخته یک کران از دهانش؛ | بماند، از شگفتى! به بیرون زبانش. | |
هم اندر زمان، دیگرى همچنان؛ | زدم بر دهانش؛ بپیچید از آن. | |
3160 | سدیگر زدم بر میان زَفَرش؛ | بر آمد همى جوشِ خون از جگرش. |
چو تنگ اندر آورد با من زمین؛ | بر آهِختم این گاوسر گرز کین. | |
به نیروى یزدان گیهان خداى؛ | بر انگیختم پیلتن را ز جاى. | |
زدم بر سرش گرزه گاو چهر؛ | بر او، کوه بارید گفتى سپهر. | |
شکستم سرش چون سرِ ژَنده پیل؛ | فرو ریخت زو زهر چون رودِ نیل. | |
3165 | به زخمى، چنان شد که دیگر نخاست؛ | ز مغزش، زمین گشت با کوه راست. |
کَشَف رود پر خون و زردآب گشت؛ | زمین جاىِ آرامش و خواب گشت. | |
جهانى بران جنگ نظّاره بود؛ | که آن اَژدها زشت پَتیاره بود. | |
مرا سامِ یک زخم از آن خواندند؛ | جهان زرٌ و گوهر بر افشاندند. | |
چو زو بازگشتم، تن روشنم؛ | برهنه شد از نامور جوشنم. | |
3170 | فرو ریخت از باره بر گُستوان؛ | وز آن زهر بُد چندگاهم زیان. |
بر آن بوم تا سالیان بَر نبود؛ | جز از سوخته خار و خاور نبود. | |
چنین و جز این هر چه بودیم راى، | سران را سر آوردمى زیرِ پاى. | |
کجا من چمانیدمى چارپاى، | بپرداختى شیرِ درّنده جاى. | |
کنون چند سالست تا پشتِ زین؛ | مرا تختگاه است و اسپم زمین. | |
3175 | همه گرگساران و مازندران، | بر او راست کردم به گرز گران. |
نکردم زمانى برو بوم یاد؛ | ترا خواستم راد و پیروز و شاد. | |
کنون آن بر افراخته یالِ من، | همان زخم ِکوبنده گوپالِ من، | |
بر آن هم که بودى نمانَد همى؛ | بَر و گِردگاهَم خمانَد همى. | |
کمندى بینداخت از دستِ شست؛ | زمانه؛ مرا باشگونه ببست. | |
3180 | سپردیم نوبت کنون زال را؛ | که شاید کمربند و کوپال را. |
یکى آرزو دارد، اندر نِهان؛ | بیاید؛ بخواهد ز شاهِ جهان. | |
یکى آرزو کان به یزدان نکوست؛ | کجا نیکویی زیرِ فرمانِ اوست. | |
نکردیم بىراىِ شاهِ بزرگ؛ | که بنده نباید که باشد سترگ. | |
همانا که با زال پیمان من، | شنیده است شاهِ جهانبان من. | |
3185 | به پیشِ من آمد، پر از خون رخان؛ | همى چاک چاک آمدش زاستخوان. |
"مرا – گفت: بر دارِ آمل کنی، | سزاتر که آهنگِ کابل کنى." | |
چو پروردۀ مرغ باشد به کوه، | فگنده به دور از میانِ گروه. | |
چنان ماه بیند به کابلسِتان؛ | چو سروِ سهى بر سرش گلسِتان، | |
چو دیوانه گردد نباشد شگفت؛ | از او شاه را کین نباید گرفت. | |
3190 | کنون رنجِ مهرش بجایى رسید، | که بخشایش آرد هر آن کِش بدید. |
ز بس درد کو دید، بر بىگناه، | چنان رفت پیمان که بشنید شاه. | |
گُسى کردمش با دلى مستمند؛ | چو آید به نزدیکِ تختِ بلند، | |
همان کن که با مهترى در خورَد؛ | ترا خود نیاموخت باید خرد.» | |
چو نامه نوشتند و شد راى راست، | سِتَد زود دستان و بر پاى خاست. | |
3195 | بیامد؛ به زین اندر آورد پاى؛ | بر آمد خروشیدن کرّناى. |
به سوىِ شهنشاه بنهاد روى؛ | اَبا نامۀ سامِ آزاده خوى. | |
کهن ترین تصویر موجود اژدها واقع در دروازه ایشتار
در ادامه در باره ی اژدها در اساطیر بخوانید