انجمن شاهنامه خوانی پیوندِ مهر

نامۀ باستان ویرایش دکتر کزازی

انجمن شاهنامه خوانی پیوندِ مهر

نامۀ باستان ویرایش دکتر کزازی

رفتن زال به رسولی نزد منوچهر

داستان را از اینجا بشنوید  

 

کشف ‏رود در میان دره کشف‏رود خراسان رضوی جاری و از کوه‏های هزار مسجد و بینالود سرچشمه می‏گیرد. طول رودخانه 290کیلومتر است که پس از ادامه مسیر در محل پل خاتون سرخس به رودخانه هریرود می‏پیوند و از آنجا به بعد، رودخانه تجن نام گرفته و به سمت ترکمنستان ادامه می‏یابد و در ریگزارهای ترکمنستان فرو می‏رود. برداشت های زیاد از سفره های آب زیرزمینی و خشکسالی های پی در پی کشف رود را به یک رودخانه فصلی تبدیل کرده است.کشف رود در حال حاضر بستری برای میزبانی انواع فاضلاب های مخلف انسانی و صنعتی شده است.

 

 کشف ‏رود در میان دره کشف‏رود خراسان رضوی جاری و از کوه‏های هزار مسجد و بینالود سرچشمه می‏گیرد. طول رودخانه 290کیلومتر است که پس از ادامه مسیر در محل پل خاتون سرخس به رودخانه هریرود می‏پیوند و از آنجا به بعد، رودخانه تجن نام گرفته و به سمت ترکمنستان ادامه می‏یابد و در ریگزارهای ترکمنستان فرو می‏رود. برداشت های زیاد از سفره های آب زیرزمینی و خشکسالی های پی در پی کشف رود را به یک رودخانه فصلی تبدیل کرده است.کشف رود در حال حاضر بستری برای میزبانی انواع فاضلاب های مخلف انسانی و صنعتی شده است 

 

 

رفتن زال به رسولی نزد منوچهر

3122

نویسنده را پیش بنشاندند؛

ز هر در سخنها همى راندند:

سر ِنامه کرد آفرینِ خداى؛

کجا هست و باشد همیشه به جاى.‏

ازوی است نیک و بد و هست و نیست؛

همه بندگانیم و ایزد یکی است‏.

3125

هر آن چیز کو ساخت اندر بُوِش،

بر آن است چرخِ روان را روش‏.

خداوندِ کیوان و خورشید و ماه؛

وز او، آفرین بر منوچهر شاه‏!

به رزم اندرون، زهرِ تریاک سوز؛

به بزم اندرون، ماهِ گیتى فروز.

گراینده گرز و گشاینده شهر؛

ز شادى، به هر کس رساننده بهر.

کشندۀ درفش و فریدون بجنگ؛

کُشنده سر افراز جنگى پلنگ.

3130

ز بادِ دَبوس تو کوه بلند

شود خاکِ نعلِ سر افشان سمند.

همان از دل پاک و پاکیزه کیش؛

به آبشخور آرى همى گرگ و میش.

یکى بنده‏ام من، رسیده به جاى؛

به مردى، به شست اندر آورده پاى‏.

همى گَردِ کافور گیرد سرم؛

چنین کرد خورشید و ماه افسرم.‏

ببستم میان را یکى، بنده‏وار؛

اَبا جادوان ساختم کارزار.

3135

عنان پیچ و اسپ افگن و گرزدار،

چو من کس ندیدى به گیتى سوار.

بشد آبِ گُردانِ مازندران؛

چو من دست بردم به گرز گران.

ز من گر نبودى به گیتى نشان؛

بر آورده گردن ز گردن کشان،

چنان اژدها کو ز رود کَشَف؛

برون آمد و کرد گیتى چو کف،

زمین، شهر تا شهر، پهناى او؛

همان کوه تا کوه بالاى او؛

3140

جهان را از او بود دل پر هراس؛

همى داشتندى شب و روز پاس؛

هوا پاک دیدم ز پرّندگان؛

همان روىّ گیتى ز درّندگان؛

ز تفَّش همى پرّ کرگس بسوخت؛

زمین زیر ِ زهرش همى برفروخت؛

نهنگِ دُژَم بر کشیدى از آب؛

همان از هوا تیز پرّان عقاب.

زمین گشت بى‏مردم و چارپاى؛

جهانی مر او را سپردند جاى؛

3145

چو دیدم که اندر جهان کس نبود؛

که با او همى دست یارَست سود،

میان را ببستم به نام بلند؛

نشستم بر آن پیل پیکر سمند.

به زین اندرون گرزۀ گاوسر؛

به بازو، کمان و به گردن، سپر؛

برفتم به سانِ نهنگِ دُژم؛

مرا تیز چنگ و ورا تیز دم.

مرا کرد پَدرود هر کو شنید؛

که بر اَژدها گرز خواهم کشید.

3150

رسیدمش؛دیدم چو کوه بلند؛

کَشان موىِ سر بر زمین، چون کمند.

زبانش به سان درختى سیاه؛

ز فر باز کرده؛ فگنده به راه.

چو دو آبگیرش پر از خون دو چشم؛

مرا دید غرّید و آمد به خشم.

گُمانى چنان بردم، اى شهریار!

که دارد مگر آتش اندر کنار.

جهان پیشِ چشمم چو دریا نمود؛

به ابرِ سیه بر شده تیره دود.

3155

ز بانگش، بلرزید روىِ زمین؛

ز زهرش، جهان شد چو دریاى چین.

بر او، بر زدم بانگ بر سانِ شیر،

چنانچون بُوَد کارِ مردِ دلیر.

یکى تیرِ الماس پیکان خدنگ؛

به چرخ اندرون، راندمش بى‏درنگ.

چو شد دوخته یک کران از دهانش؛

بماند، از شگفتى! به بیرون زبانش.

هم اندر زمان، دیگرى همچنان؛

زدم بر دهانش؛ بپیچید از آن.

3160

سدیگر زدم بر میان زَفَرش؛

بر آمد همى جوشِ خون از جگرش.

چو تنگ اندر آورد با من زمین؛

بر آهِختم این گاوسر گرز کین.

به نیروى یزدان گیهان خداى؛

بر انگیختم پیلتن را ز جاى.

زدم بر سرش گرزه گاو چهر؛

بر او، کوه بارید گفتى سپهر.

شکستم سرش چون سرِ ژَنده پیل؛

فرو ریخت زو زهر چون رودِ نیل.

3165

به زخمى، چنان شد که دیگر نخاست؛

ز مغزش، زمین گشت با کوه راست.

کَشَف رود پر خون و زردآب گشت؛

زمین جاىِ آرامش و خواب گشت.

جهانى بران جنگ نظّاره بود؛

که آن اَژدها زشت پَتیاره بود.

مرا سامِ یک زخم از آن خواندند؛

جهان زرٌ و گوهر بر افشاندند.

چو زو بازگشتم، تن روشنم؛

برهنه شد از نامور جوشنم.

3170

فرو ریخت از باره بر گُستوان؛

وز آن زهر بُد چندگاهم زیان.

بر آن بوم تا سالیان بَر نبود؛

جز از سوخته خار و خاور نبود.

چنین و جز این هر چه بودیم راى،

سران را سر آوردمى زیرِ پاى.

کجا من چمانیدمى چارپاى،

بپرداختى شیرِ درّنده جاى.

کنون چند سالست تا پشتِ زین؛

مرا تختگاه است و اسپم زمین‏.

3175

همه گرگساران و مازندران،

بر او  راست کردم به گرز گران‏.

نکردم زمانى برو بوم یاد؛

ترا خواستم راد و پیروز و شاد.

کنون آن بر افراخته یالِ من،

همان زخم ِکوبنده گوپالِ من‏،

بر آن هم که بودى نمانَد همى؛

بَر و گِردگاهَم خمانَد همى‏.

کمندى بینداخت از دستِ شست؛

زمانه؛ مرا باشگونه ببست‏.

3180

سپردیم نوبت کنون زال را؛

که شاید کمربند و کوپال را.

یکى آرزو دارد، اندر نِهان؛

بیاید؛ بخواهد ز شاهِ جهان‏.

یکى آرزو کان به یزدان نکوست؛

کجا نیکویی زیرِ فرمانِ اوست.‏

نکردیم بى‏راىِ شاهِ بزرگ؛

که بنده نباید که باشد سترگ‏.

همانا که با زال پیمان من،

شنیده است شاهِ جهانبان من‏.

3185

به پیشِ من آمد، پر از خون رخان؛

همى چاک چاک آمدش زاستخوان.

"مرا – گفت: بر دارِ آمل کنی،

سزاتر که آهنگِ کابل کنى‏."

چو پروردۀ مرغ باشد به کوه،

فگنده به دور از میانِ گروه‏.

چنان ماه بیند به کابلسِتان؛

چو سروِ سهى بر سرش گلسِتان‏،

چو دیوانه گردد نباشد شگفت؛

از او شاه را کین نباید گرفت‏.

3190

کنون رنجِ مهرش بجایى رسید،

که بخشایش آرد هر آن کِش بدید.

ز بس درد کو دید، بر بى‏گناه،

چنان رفت پیمان که بشنید شاه.

گُسى کردمش با دلى مستمند؛

چو آید به نزدیکِ تختِ بلند،

همان کن که با مهترى در خورَد؛

ترا خود نیاموخت باید خرد.»

چو نامه نوشتند و شد راى راست،

سِتَد زود دستان و بر پاى خاست.‏

3195

بیامد؛ به زین اندر آورد پاى؛

بر آمد خروشیدن کرّناى‏.

به سوىِ شهنشاه بنهاد روى؛

اَبا نامۀ سامِ آزاده خوى.

کهنترین تصویر موجود اژدها واقع در دروازه ایشتار  

کهن ترین تصویر موجود اژدها واقع در دروازه ایشتار

 

در ادامه در باره ی اژدها در اساطیر بخوانید

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد