داستان با آوای فریما از اینجا
۲۸۴۱ | میانِ سپهدار با سروبُن، | زنی بود گویا و شیرین سَخُن. |
پیام آوریدی سوی پهلوان؛ | هم از پهلوان سوی سروِ روان. | |
سپهدار دستان مر او را بخواند؛ | سخن هر چه بشنید با او براند. | |
بدو گفت:«نزدیک رودابه شو؛ | بگویش که:"ای نیکدل ماهِ نو! | |
2845 | سخن چون ز تنگی به سختی رسید، | فراخیش را زود بینی کلید. |
فرستاده باز آمد از پیشِ سام | اَبا شادمانیٌ و فرخ پیام. | |
بسی گفت و جوشید و زد داستان | سرانجام، او گشت همداستان."» | |
سبک ،پاسخ نامه زن را سپرد؛ | زن از پیش او بازگشت و ببرد. | |
2850 | به نزدیک رودابه آمد چو باد؛ | بدین شادمانی ورا مژده داد. |
۲۸۵۰ | پریروی بر زن دِرَم برفشاند؛ | به کرسی زر پیکرش بر نشاند. |
یکی شاره سربند پیش آورید، | شده تار و پود اندرو ناپدید. | |
همه پیکرش سرخ یاقوت و زر؛ | شده زر همه ناپدید از گهر. | |
یکی جفت پرمایه انگشتری، | فروزنده چون بر فلک مشتری، | |
فرستاد نزدیکِ دستانِ سام؛ | بسی داد با آن درود و پیام. | |
۲۸۵۵ | زن از حجره رفت و به ایوان رسید؛ | نگه کرد سیندخت؛ او را بدید. |
زن از بیم او گشت چون سندروس؛ | بترسید و روی زمین داد بوس. | |
پر اندیشه شد جانِ سیندخت از اوی؛ | به آواز گفت :«از کجایی؟بگوی. | |
دلِ روشنم بر تو شد بد گمان؛ | نگویی مرا تا:زهی گر کمان؟» | |
بدو گفت زن:«من یکی چاره جوی؛ | همی نان فراز آرم، از چند روی. | |
۲۸۶۰ | بدین حجره، رودابه پیرایه خواست ؛ | همان گوهرانِ گرانمایه خواست؛ |
بیاوردمش افسری زرنگار؛ | یکی حلقه پر گوهر ِشاهوار.» | |
بدو گفت سیندخت:«بنماییَم! | دلِ بسته زِ اندیشه بگشاییم!» | |
«سپردم به رودابه-گفت: این دو چیز؛ | فزون خواست؛اکنون بیارَمش نیز.» | |
«بها- گفت:بگذار بر چشمِ من؛ | یکی آب برزن بر این خشمِ من.» | |
2865 | «درم- گفت:فردا دهد ماهروی؛ | بها، تا نیابم، تو از من مَجوی!» |
همی کژٌ دانست گفتار اوی ؛ | بیاراست دل را به پیکار اوی. | |
بیامد؛بجستش بَر و آستی؛ | همی جُست از او کژی و کاستی. | |
چون آن جامه های گرانمایه دید؛ | هم از دست رودابه پیرایه دید، | |
درِ کاخ ،بر خویشتن بر، ببست؛ | از اندیشگان، شد به کَردارِ مست. | |
2870 | بفرمود تا دخترش رفت پیش؛ | همی دست برزد به رخسارِ خویش. |
دو گل را به دو نرگسِ خوابدار | همی شست، تا شد گُلان آبدار. | |
به رودابه گفت:«ای سرافراز ماه! | گزین کردی از ناز بر گاه، چاه! | |
چه ماند از نکوداشتی در جهان، | که ننمودمت آشکار و نهان؟ | |
ستمگر چرا گشتی، ای ماهروی! | همه رازها پیش مادر بگوی؛ | |
2875 | که: این زن زِ پیش کهِ آید همی؟ | به نزدت ز بهر چه آید همی؟ |
سخن بر چه سان است و این مرد کیست؟ | که زیبای سربند و انگشتری است. | |
ز گنجِ بزرگ افسرِ تازیان، | به ما ماند بسیار سود و زیان . | |
بدین نامِ بد داد خواهی به باد؛ | چو من زاده ام، دخت هرگز که زاد؟!» | |
زمین دید رودابه و پشتِ پای؛ | فروماند، از شرم مادر، به جای. | |
2880 | فرو ریخت از دیدگان آبِ مهر؛ | به خون ِ دو نرگس بیاراست چهر. |
به مادر چنین گفت:«کای پر خرد! | همی مهر جان مرا بِشکَرَد. | |
مرا مامِ فرٌخ نزادی ز بُن، | نرفتی ز من نیک یا بد سَخُن. | |
سپهدار دستان به کابل بماند؛ | چنین مهرِ اویم بر آتش نشاند. | |
چنان تنگ شد بر دلم بر جهان، | که گریان شدم، ز آشکار و نهان. | |
2885 | نخواهم بُدن زنده، بی رویِ اوی؛ | جهانم نیرزد به یک مویِ اوی. |
بدان کو مرا دید و با من نشست؛ | به پیمان گرفتیم دستش به دست. | |
فرستاده شد نزدِ سام یزرگ؛ | فرستاد پاسخ به زالِ سترگ. | |
زمانی بپیچید و رنجور بود؛ | سخنهای بایسته گفت و شنود. | |
فرستاده را داد بسیار چیز؛ | شنیدم همه پاسخِ نامه نیز، | |
2890 | به دست همین زن که کندیش موی؛ | زدی بر زمین و کشیدی به روی. |
فرستاده آرندۀ نامه بود؛ | مرا پاسخِ نامه این جامه بود.» | |
فروماند سیندخت از این گفت و گوی | پسند آمدش زال را جفتِ اوی. | |
چنین داد پاسخ که :«که این خُرد نیست ؛ | چو دستان ز پر مایگان گرُد نیست. | |
بزرگ است و پور جهان پهلوان؛ | هَمَش نام و هم رای و روشن روان. | |
2895 | هنرها همه هست و آهو یکی، | که گردد هنر پیش او اندکی. |
شود شاه گیتی از این خشمناک | ز کابل بر آرد به خورشید،خاک. | |
نخواهد که از تخمِ ما بر زمین، | کسی پای خوار اندر آرد به زین.» | |
رها کرد زن را و بنواختش؛ | چنان کرد پیدا که نشناختش. | |
چنان دید دخترش را در نهان، | کجا نشنود پندِ کس در جهان. | |
2900 | بیامد به تیمار گریان بخَفت؛ | همی پوست بر تنش گفتی بکَفت. |